تاریخ انتشار: ۰۹:۰۳ ۱۳۹۹/۱۰/۱ | کد خبر: 165845 | منبع: |
پرینت
![]() |
قصه ی یک غم؛
مرد دستش روی صورت استخوانی ریش ناتراشیده اش لغزید به صورت رنگ پریده ی زن جوان، که آنطرف تردرکنج اتاقک که بوی نم می داد در بستر آغوش مرگ و زندگی مبتلا به سرطان خون خوابیده بود نگریست زن جوان که تازه پس از رنج زیاد خسته به خواب رفته بود در نگاه مرد همچون برگ پاییزی زردگون جهره در رخسار می نمود، لبان اش به حالت غم انگیز چین چین شد نم اشکهای داغ از چشمان افسرده و غمزده اش قطره قطره جویبار روی گونه استخوانی و ریش ناتراشیده اش سرازیر می گردید. در موج نگاه اش غم دل نمایان بود. صدای موج غم دل اش از دو کنج لبانش آهسته طنین اند از شد: وقتی که صبح شود.
مرد در حالیکه به صورت زن جوان که خیلی دوست اش داشت افسرده خاطر می نگریست و با دستمال اشکهایش را پاک می کرد و میده میده بی صدا در درون غم اش می گریست به یاداش آمد که زن به وی گفته بود، باز خانه می خریم. باز هر دو ما کار می کنیم باز بخیر صاحب جگر گوشه ها می شویم یاداش آمد که زن به او گفته بود که: اگه بچه بود نامشه چی مانی؟ و اگه دختربود نامشه چی می مانی؟ یاداش آمد که به زن گفته بود: خودت از طرف مه وکیل هستی هرنامی که دوست داری من آن نام را دوست می دارم زن به او گفته بود اگه بچه بود نامیشه کاوه می مانیم و اگه خدا، چراغ دخترره ده خانه روشن کد دگه نا میشه شگوفه می مانیم کاوه و شگوفه کاوه آهنگر رسم جوانمردی ها در جلوه در فش آزادی که بدون آزادی زندگی عذاب اس. عذاب اس زندگی برده گی برده گی رسم شب پرسی و سقوط در تاریکی و ظلمت اس و شگوفه عطر بهاران درختان پر گلبرهای شگوفه های آلوبالو، و آنار، زردآلو، انجیر و شگوفه هایی بهاران و یا شگوفه عطر نارنج ننگرهار که پیچیده می شود دروادی ها.
در خاطرش چهره زن که اناره نام داشت در ایام پارینه هایی دوران راز عشق عشاق دل پاک در دیدارهای دزدانه ای خلوت گاه های دور از چشم ابلیس مردم رویان قضاوت گری کنندگان غیبتگو، مجسم شد با آن پراهن جگری خوش اندام نمای زلف سیاه افتاده تا کمر و چشمان سیاه جادویی سخنگو در سکوت سخن ها که می گفت یار، در آن روز بارانی خلوتگاه دلدادگان عشاق که به اناره گفته بود که دوست دارم ای جان من، منم شیدای دیوانه صورت گرنقاش ازل که صورت آناره دلبر ناز را آن چنان در زیبایی زیبا صورتان نقاشی کرده که من می بینم پس با من فقیر دردمند که از مال دنیا هیچ نداره به رسم عشاق پاکباز زمانه ها در خیمه خانه عشاق دل سوخته زندگی به نکاح شریعت خدا کن از هجرسوزان به بستر وصال شب عاشقان یکدل شویم در این دنیای بی باز خواست.
در حالیکه آرام آرام از درد رنج فقر و رنج بی کسی و رنج آناره گِل رخسار که افتاده در بستر بیماری علاج ناپذیر پاییز رخسار در هم آغوشی مرگ و زندگی، کودکانه اشک می ریخت و در درون دلش آتش اند و تلخ شعله می زد، ناگهان صدای خفه ی از گوشه ی لبانش بیرون پرید: وقتی که صبح شوه و در همان حال صورت مرد و زن صاحب خانه که اتاقک نم زده را به وی به کرایه غیر منصفانه داده بود در ذهنش شکل گرفت و در گوشش طنین انداز شد که مرد صاحب خانه در حالیکه دست زنش را در دست داشت دردم دروازه به وی گفته بود که دو هفته وقت داری تا خانه برایت پیدا کنی. اتاقک را چپه می کنم کراج می سازم برای موتر نو که به ذلفیه جان خریدم و مرد نالیده بود زنم سخت مریض است چند وقت مهلت بتین بی خانگی سخت است.
یاداش آمد که مرد به او گفته بود مثلی که گپی مره نفامیدی؟ دو هفته بریت وقت است بعد اتاقکه چپه و کراج می سازم. کرایه یکماه را پوره می گیرم حساب برق اش و آب اش جدا جدا از همین لحظه به دنبال سرشته اتاقک جدید برایت کو وزن عاشقانه گردشمع وجود شوهرش که برایش موتر نو خریده بود و حالا اتاقکه کراج می ساخت، می چرخید و می نگریست مرد حس کرد بدترین چیز فقر و بی خانگی است و این که بیساری مردمان بی حس بی درد بی غم و باش همچون حیوانات بیالوجیکی و پستر از آن می باشند.
آخرین بار که مرد را دیدند روزی نم نم بارانی بود که جسد زن را بسوی گورستان می بردند تا وی را در آغوش سرد خاک با دل پر آرزو، آرزوهایی که پرپر شدند در شگوفه آیام جوانی دفن کنند. مرد در حالیکه تابوت معشوقه را در سوز دل برشانه حمل می کرد می گریست در ذهنش یارش را با همان پراهن جگری خوشمنا رخسار می دید که می گفت باز مارمی کارمی کنیم. باز زندگی مان را می سازیم. باز که بچه بود نامیشه کاوه می مانیم. اگه دختر چراغ خانه بود باز نامیشه شگوفه می مانیم شگوفه درختان آلوبالو....و مردمی گریست حس می کرد که دلش را با همه آرزوهابش در دل سرد خاک عدم دفن می کند. در دلش غم بزرگ خانه کرده بود.
در قبرستانی آنجا دل زمین خوداش را برای بلعیدن جسد زن و آرزوهایش باز کرده بود. قبر کن از داخل قبر بیرون شد. نماز جنازه و بعد زن را در حالیکه بارش میده میده می بارید به داخل قبر جای داند. مرد از پس پرده داخل قبر برای آخرین بار به صئرت زن نگرئیست. بنظرش می رسید که دیگر نبظ زمان نمی زند و همه چیز در یک کرختی ابدی فرو رفته است. از آن روز به بعد دیگر هیچکس مرد را ندیده او دیگر به اتاقک برنگشت تنها شبها به گورستان می رفت در کنار گوریاراش می خوابید.
محمد صدیقی
>>> آیا چشم بینایی درین دنیا وجود دارد؟؟؟!!!
آزاده
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است