فریاد عدالت‌خواهی همیشه زنده است
 
تاریخ انتشار:   ۰۹:۳۴    ۱۴۰۰/۶/۳ کد خبر: 168137 منبع: پرینت

(از این‌که کمی طولانی است از دوستان عذر میخواهم؛ اما جذاب و سرشار از محتوا است.)
در روزگار خلافت معتصم؛ هشتمین خلیفه عباسی(218- 227 ه.ق.) امیران ترک در دستگاه او بسیار ودارای نفوذ و اقتدار بودند.
یکی ازاین امیران ترک، روزی پیشکار خود را خواست و از او پرسید:
- در شهر و بازار بغداد کسی را می‌شناسد که تا موقع برداشت محصول پانصد دینار به او قرض دهد؛ زیرا بسیار به این مبلغ نیاز دارم. پیشکار آشنایی به یادش امد که در بازار خرید و فروش جزیی می‌کرد و شش صد دینار در مدت دراز فراهم کرده بود. به امیر گفت:
- مرا مردی آشنا هست که گاه به گاه به دکان او می‌روم و با او مختصر داد و ستد دارم. او شش‌صد دینار دارد. مگر او را بخوانی، در جای نیکو بنشانی و هر ساعت در حق او لطف و مهربانی کنی، پس از نان خوردن، سخن سود و زیان به میان آری، باشد که از مهربانی و نان تو شرم دارد.
امیر ترک، مرد کاسب را مهمان کرد، احترام و عزت فراوان. در جای نیکو بنشاند و لطف و مهربانی زیاد کرد. آن‌گاه رو به مرد کرد و گفت:
- چنین می‌گویند که در همه بازار بغداد هیچ کس به آزادمردی و نیکو معاملتی این خواجه نیست... چرا ما را کار نفرمایی و خانه ما را خانه خود ندانی و با ما دوستی و برادری نکنی؟!
امیر تا ممکن بود از ابراز محبت و احترام فروگذار نکرد. پس از غذا و رفتن دیگران و ماندن خواص روبه آن مرد کرد و گفت:
- دانی که تو را از بهر چه رنجه کردم؟ بدان که مرا در این شهر دوستان بسیاراند که هر اشارتی که بدیشان کنم ازآن نگذرند و اگر پنج هزار و ده هزار از ایشان خواهم دریغ ندارند؛ زیرا که هیچ کس از معاملت با من زیان نکرده بلکه سودها کرده‌اند. در این وقت مرا آرزو چنان افتاد که میان من و تو دوستی باشد، خواستم که به دینار هزار با من معاملت کنی؛ به مدت چهار ماه که آن را پس دهم و سود آن نیز برای تو بگذارم.
مرد کاسب در برابر آن حسن خلق و مهربانی‌ها احساس شرمندگی کرد و در قبول پیشنهاد امیر تردید نکرد. در ضمن با صداقت تمام گفت:
- من از آن دکانداران نیَم که مرا هزار و چند هزار باشد. با مهتران جز راست نشاید گفتن. همة سرمایة من شش‌صد دینار است و در بازار بدان دست و پا می‌زنم و این قدر به روزگار و سختی به دست آورده‌ام.
امیر باز گفت:
- مرا در خزانه زرِ دُرَست بسیارست؛ مرا از این معاملت مقصود دوستی توست. آن شش‌صد دینار به من ده و قباله به هفت‌صد دینار به گواهی شاهدان عادل از من بستان تا در وقتش خلعتی نیکو به تو دهم.
مرد کاسب گفت:
- فرمان امیر راست. این قدر که مرا هست دریغ نیست.
آن پول را که همة سرمایة او بود داد و رسیدی بر همان قرار گرفت و دنبال کار خود رفت.
موعد پرداخت وام رسید. مرد کاسب ده روز پس از موعد به سلام امیر ترک رفت؛ اما از طلب خود چیزی به زبان نیاورد. دو ماه گذشت، در این مدت وی بیش از ده بار امیر را دید؛ اما او اصلاً به روی خود نیاورد.
کاسب ناگزیر نامه‌ای تواضع آمیز نوشت و به دست امیر داد که: « مرا بدان محقّر زر حاجت است و از وعده دو ماه گذشت. اگر صواب بیند اشارت به وکیل فرماید تا زر به خادم تسلیم کند.»
امیر در پاسخ گفت:
- تو پنداری که من از کار تو غافلم. دل مشغول مدار و روزی چند صبر کن که من در تدبیر زر توام. به زودی آن را به دست معتمدی به تو فرستم.
دو ماه دیگر گذشت و بازهم خبری نشد. دیدارهای دیگر و نامه‌های دیگر سودی نکرد و سخنان فریب‌آمیز امیر ادامه یافت. مرد کاسب هر دو سه روز به سرای با شکوه امیر می‌رفت و دست خالی باز می‌گشت.
اشخاص مختلف را شفیع فرستاد، از قاضی شهر استمداد کرد، سود نداشت؛ پنجاه کس از قاضی آورد و امیر را به محکمه نمی‌توانست برد. یک سال و نیم از موعد پرداخت سپری شد و امیر با اتکاء به قدرت و نفوذ خود در دستگاه خلافت، به طلبکار تیره روز اعتنایی نمی‌کرد و حق او را نمی‌پرداخت.
طلبکار عاجز شد؛ حتی راضی شد از سود آن صرف نظر کند و صد دینار هم از اصل مایه کمتر بگیرد؛ اما بازهم فایده نکرد. حالا راه چاره از هرطرف به روی او بسته بود و درمانده بود چه کند. وی کاسب پاک باخته بود و بی‌چیز و راه به جایی نمی‌برد و طرف امیری صاحب مقام و با نفوذ و با نام و احترام. مرد مظلوم ناگزیر امید از همة مهتران ببرید و از دویدن سیر گشت. دل در خدای عزّوجلّ بست. به مسجد رفت. نماز بکرد، به خدای تعالی ناله می‌کرد که: یارب تو فریادرس و مرا به حق خویش باز رسان و داد من از این بیدادگر بستان!
از قضا درویشی که در گوشه مسجد خفته بود، ناله و زاری او را شنید و سبب را پرسید. مرد جواب داد:
- مرا حالی پیش آمده است که با مخلوق گفتن هیچ سود نمی‌دارد. مگر خدای تعالی فریاد من رسد.
درویش گفت:
- با من بگوی که سبب‌ها باشد.
مرد بیچاره که از امیران و قاضی و بزرگان شهر ناامید شده بود گفت:
- اگر با تو بگویم چه سود دارد؟
درویش اصرار کرد که: زیانی هم ندارد، شاید راحتی پدید آید و از این وضع که داری بدتر نخواهد شد. سرانجام مرد کاسب ماجرای خود را با درویش گفت.
درویش گفت:
- اگر آنچه من با تو‌گویم بکنی، هم امروز به طلب خود می‌رسی. هم‌اکنون به فلان محلت برو، بدان مسجد که مناره‌ای دارد و در پهلوی مسجد دری است و پسِ آن در دکانی است. پیرمردی آن جا نشسته، جامه وصله‌دار پوشیده و کرباس می‌دوزد. بدان دکان رو و آن پیر را سلام کن و پیش او بنشین و احوال خویش با وی بگوی. چون به مقصد رسی مرا به دعا یاد دار.
مرد هم‌چنان که به سوی آن محلّت می‌رفت، در دل به سادگی خود می‌خندید و می‌گفت: از بزرگان و امیران کاری برنیامد، حالا باید دست به دامن پیری عاجز شوم. این نیز دروغ و فریبی بیش نیست؛ اما چاره چیست؟ از این بدتر که نخواهد شد.
دکان را پیدا کرد، پیری دید که چیزی می‌دوخت و کودکی دو هم در نزد او چیزی می‌دوختند. پیر، آن را بر زمین نهاد و از مقصود او پرسید. مرد سرگذشت خود را باز گفت.
پیرمرد درزی گفت:
- کارهای بندگان، خدای عزوجلّ راست آرد، به دست ما سخنی باشد. امیدوارم که خدای تعالی راست آرد و تو به مقصود رسی.
آن‌گاه یکی از شاگردان خود را به سرای امیر فرستاد و گفت:
- چون به آن‌جا رسی، توسط یکی از گماشتگان به امیر بگو: شاگرد فلان درزی ایستاده و به تو پیغامی دارد. چون تو را بخواند، سلام کن و آن‌گاه بگو استادم سلام می‌رساند و می‌گوید که مردی از دست تو به تظلّم پیشِ من آمده است. خواهم که هم‌اکنون زر این مرد به وی رسانی و به تمام و کمال، او را خشنود کنی و هیچ تقصیر نکنی و تغافل روا نداری.
زمانی گذشت و کودک باز آمد و گفت:
- امیر را بدیدم و پیغام گزاردم. امیر از جای برخاست و گفت: سلام مرا به استاد برسان و بگو سپاس دارم. چنان کنم که تو فرمایی. اینک آمدم و زر با خود می‌آورم و عذر تقصیر خواهم و در خدمت تو زر او را تسلیم کنم.
هنوز ساعتی نگذشته بود که امیر آمد؛ با رکابداری و دو چاکر. از اسب فرود آمد و سلام کرد و دست پیرمرد درزی را بوسه داد و پیش وی بنشست و صرّه‌ای زر را از چاکر بستد و گفت:
- اینک زر، تا گمان نبری که من زر این آزاد مرد فرو خواستم گرفت و تقصیری که رفت از جهت وکیلان بود نه از من.
ترازو آوردند، زر را کشیدند پانصد دینار بود. امیر گفت:
- این پانصد دینار را امروز از من بستاند و دو صد دینار دیگر را تا فردا پیش از نماز ظهر با عذر گذشته و جلب رضایت او، به وی تسلیم می‌کنم.
پیرمرد گفت:
- چنان کن که از این قول باز نگردی.
امیر گفت:
- چنین کنم.
امیر رفت. مرد کاسب ترازو برگرفت، صد دینار برکشید و پیش پیر نهاد و گفت:
- من راضی بودم که صد دینار از سرمایه خود کمتر بستانم و اینک که از برکات سخن تو به تمام طلب خود رسیده‌ام این صد دینار حق سعی توست که با رغبت به تو بخشیدم.
پیر درزی روی ترش کرد و گره بر ابرو افگند و گفت:
- اکنون برآسایم که به سخنی که بگفتم دل مسلمانی از غم و رنج خلاصی یافت که اگر یک حبّه از زر تو بر خود حلال کنم، بر تو ظالم‌تر از این ترک باشم. برخیز برو و فردا اگر این دوصد دینار به تو نرساند مرا معلوم کن و بعد ازاین به وقت معاملت باید که حریف خویش را بشناسی.
روز دیگر چاشتگاه گماشته امیر به نزد مرد کاسب آمد و از او خواهش کرد به سرای امیر رود. چون به نزد امیر رفت، وی نه فقط دوصد باقی مانده را داد بلکه او را به ناهار نزد خود نگاه داشت، بعد جبّه‌ای گرانمایه و دستاری حریر بدو بخشید. سپس از او پرسید:
- به دل پاک از من خشنود گشتی؟
مرد کاسب گفت:
- آری.
امیر از او خواست به نزد پیر رود و خشنودی خود را به اطلاع او برساند.
روز بعد مرد بازاری بره‌ای بریان کرد و با طبقی حلوا از بهر مرد درزی برد و گفت:
- اگر زر نمی‌پذیری این قدر خوردنی به تبرّک بپذیر که از کسب حلال من است تا دلم خوش گردد.
پیرمرد از آن بخورد و به شاگردان نیز بداد.
مرد کاسب گفت:
- مرا به تو یک حاجت است اگر روا کنی تا بگویم.
گفت: بگو.
- همه بزرگان و امیران بغداد از بهر من با این امیر سخن گفتند، هیچ سود نداشت و سخن کس نشنید، چرا سخن تو قبول کرد و زر من بداد؟ این حرمت تو به نزد او از کجاست؟
پیرمرد درزی، به دوردست‌ها خیره و شد چنین سخن آغاز کرد:
- بدان که مرا سی سال است تا برمناره این مسجد موذنی می‌کنم و کسب من از درز‌گری است و کارهای ناشایست بر خود روا نداشته ام. در این کوچه سرای امیر ترک است. روزی پس از نماز عصر از مسجد بیرون آمدم، امیر را دیدم مست می‌آمد و دست در چادر زنی جوان زده بود و او را به زور می‌کشید و آن زن فریاد می‌کرد و می‌گفت: ای مسلمانان مرا فریاد رسید که من دختر فلان کس و زن فلان مردم و خانه من به فلان محلت است و همگان ستر و صلاح من می‌دانند و این ترک مرا به زور می‌برد تا با من فساد کند. شویم به طلاق سوگند خورده است که اگر شبی از خانه غایب شوم مطلقه باشم.
کسی به فریاد زن نمی‌رسید؛ زیرا این ترک بسیار محتشم و بزرگ بود و ده هزار سوار داشت.
مرا حمیّت دین بجنبید. برفتم و پیران محله را گرد آوردم و به در سرای امیر رفتیم و نهی از منکر کردیم و فریاد زدیم؛ اما امیر ستم‌پیشه با غلامان خود از خانه بیرون آمد و ما را زدند و به ناچار گریختیم.
آن شب مرا خواب نبرد. در تفکر مانده بودم؛ تا بر اندیشه من بگذشت که اگر فسادی خواست کردن اکنون کرده باشد. این بدتر است که شوهر زن به طلاق او سوگند خورده است؛ کاری کنیم که زن پیش از سحر به خانه خود برسد. شنیده بودم که شراب خواران چون مست شوند، خوابی بکنند و ندانند که از شب چند گذشته است. تدبیر آن است که اکنون بر مناره شوم و بانک نماز بلند کنم. چون ترک بشنود، پندارد که وقت روزست، دست از این زن بدارد و او را از سرای بیرون کند. من زود از مناره فرود آیم. چون زن فراز آید او را به خانه شوهرش برم.
بر مناره رفتم و بانگ نماز کردم. از قضا معتصم خلیفه بیدار بود. چون بانگ نماز بی‌‌وقت شنید خشمگین شد و گفت: این اذان بی‌موقع سبب خواهد شد اشخاص به تصور آن که روز شده است از خانه بیرون آیند و گرفتار شبگردان گردند. دربان را فرستاد که مؤذن را به نزد او آورد تا گوشمالی دهد. من بر در مسجد منتظر آن زن بودم که دربان خلیفه به سراغم آمد و گفت: خلیفه از بانگ نماز بی‌وقت تو خشم آلود است و می‌خواهد تو را ادب کند. مرا به نزد خلفه بردند. وی به من گفت: چرا بانگ نماز بی‌وقت کردی؟ من قصه امیر ترک و آن زن از اول تا آخر گفتم. چون بشنید عظیم برآشفت. حاجب را با صد سوار به سرای آن امیر فرستاد که خلیفه تو را به حضور می‌خواند. در ضمن فرمان داد: آن زن را با این پیر مرد و چندتای دیگر به خانه خویش فرست و سلام مرا به شوهرش برسان و بگو معتصم در باب این در نزد تو شفاعت می‌کند که او را گناهی نیست.
ساعتی گذشت که امیر را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه او را دشنام داد و گفت: تو را چه زهره باشد که در شهر بغداد، زنی را به زور بگیری و در سرای خود بری و فساد کنی و چون مردمان امر معروف کنند ایشان را بزنی؟!
دستور داد امیر را در جوالی کردند، سر آن محکم ببستند و دو مرد با دو چوب گچ‌کوب چندان بر جوال بزدند تا استخوانش خرد شد و بعد جوال را در دجله انداختند.
پس مرا گفت: بدان که هرکه از خدای عزّوجلّ نترسد، از من هم نترسد و آن‌که از خدای بترسد، خود کاری نکند که او را به دو جهان گرفتاری باشد. و این مرد چون ناکردنی بکرد، جزای خویش یافت. پس از این تو را فرمودم که هرکه بر کسی ستم کند و یا کسی را به ناحق برنجاند یا بر شریعت استخفاف کند و تو را معلوم گردد، باید که هم‌چنین بی‌وقت بانگ نماز کنی تا من بشنوم و تو را بخوانم و احوال بپرسم و با آن کس همان کنم که با این سگ کردم.

(از سیاست‌نامه خواجه نظام الملک طوسی)
سید اسحاق شبجاعی


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
عدالت خواهی
امیر
نظرات بینندگان:

>>>   جناب شجاعی اگر در این زمان بخواهند این کار را بکنند باید سه شیفت موذن استخدام کنند که پشت سرهم اذان بگن

>>>   سبحان الله
آن کچا و این ها کجا


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است