طالبان، از اسارت تا فرار (مهران پوپل)
 
تاریخ انتشار:   ۱۵:۲۲    ۱۴۰۰/۶/۳ کد خبر: 168141 منبع: پرینت

قصه دردناک اسارت یک شاعر (مهران پوپل) از زبان خودش!
از اسارت تا فرار!
حدودا چهارونیم-پنج عصر بود که صدای دروازه خانه شد. در را که باز کردم، مردی جوان با ریش و دستار سیاه مقابل دروازه ایستاده بود. سلام گفتم، بدون اینکه جواب سلام مرا بدهد، پرسید: مهران استی؟ گفتم: خودم هستم!
دستم را محکم گرفت، دو-سه نفر دیگر که مسلح چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاد بودند، با عجله نزدیک آمدند. یکی از آن‌هارا قبلا می‌شناختم. مرا که هنوز آن‌طرف چوکات دروازه بودم، رو به کوچه کشید و از گروهی که در ابتدای کوچه خانه ما ایستاد بودند، با اشاره دست خواست پیش ما بیایند. ناگهان هشت-ده نفر مسلح با چهره های خشن و وحشت‌ ناک را پیش رویم دیدم.
من شاعرم و پر از احساس و عاطفه. سر و کارم همیشه با نسیم بوده و گل و بلبل، با آب و باران بوده و زلف یار.
با دیدن این صحنه، سرم گیج رفت و به زمین افتادم. مرا با خشونت دوباره سر پا ایستاد کردند، دوباره سرم گیج رفت، سر پای خود نشستم. بعد کمتر از نیم دقیقه، همه چیز برایم عادی شد. انگار کسی در گوشم گفت: لَا تَخَفۡ وَلَا تَحۡزَنۡ إِنَّا مُنَجُّوكَ / نترس و غمگین مباش، ما تورا نجات می‌دهیم.(عنکبوت/۳۴)
صدای بسیار مطمئنی بود، می‌شد به او باور کرد. قلبم آرام شد. ایستاد شدم.
دست‌هایم را دستبند زدند و مرا داخل سراچه که ابتدای کوچه ایستاده بود، انداختند. مردم زیادی جمع شده بودند. یکی از آن‌ها که اورا "شیخ صاحب" می‌گفتند، با مردم صحبت می‌کرد و یکی با چهره وحشتناک‌اش کنار موتر ایستاده رود و گاهی به رسم تهدید طرفم سر و انگشت اشاره‌اش را تکان می‌داد. بقیه برای ده-پانزده دقیقه‌یی گم شدند. بعدا فهمیدم که در این چند دقیقه، خودرا مانند وحشی‌ها به خانه ما انداخته و خانه ما و دو همسایه دیگر مارا که در یک ساختمان زندگی می‌کنیم، به هم ریختند و بعد این‌که چیزی نیافتند، بیرون شدند.
آمدند و سوار موتر شدند. شش راس شان در سراچه‌ای که من را در عقبش انداخته بودند، نشستند و دو راس دیگر شان با موتور‌سایکل در عقب موتر حرکت کردند.
در بین راه، یکی از ان‌ها که در سیت پیش‌روی نشسته بود و اورا گاهی مفتی صاحب و گاهی شیخ صاحب صدا می‌کردند، به کسی تماس گرفت و بعد سلام و احوال‌پرسی گفت: "الحمدلله همو نفر مرتد گرفتار شد. حکم ازی خو معلوم است، اگه اجازه است کارش را تمام کنیم؟.
نمی‌دانم چه پاسخی شنید، بعد مکثی گفت: درست است ان‌شاالله!.
یکی از آن‌ها که اتفاقا تنها کسی بود که اورا می‌شناختم رو به من کرد و گفت: دیدی چطور نصرت الهی نصیب مجاهدین شد؟ فکر می‌کردی ای روز نمیرسه؟ چطور به گیر مجاهدین افتادی.
به خانه‌ ای که اگر اشتباه نکنم مربوط منطقه "غیبتان" هرات بود رفتند. چند راس طالب دیگر هم آنجا بودند. یکی از آن‌هارا می‌شناختم. "ملا احمدشاه" چندین سال پیش در مسجد جامع محل ما طلبه بود و باهم رفیق بودیم. خواستم برایش بفهمانم که من معتقد به اسلام و ارزش‌های آن هستم. خواستم آن روزهارا که او در مسجد محل ما طلبه بود و من پای‌بند نماز‌ جماعت بودم را به خاطرش بیاورم. اما سودی نداشت. او همه چیز را به یاد داشت، اما به نظر او من در سال‌های اخیر کافر شده بودم. آنجا تمام رمزهای گوشی‌ام‌را گرفتند. بکس‌جیبی/کیف پول مرا هم گرفتند، پول نقدی که در آن داشتم را به من پس دادند و کیف را با خود نگه‌داشتند. برای نماز عصر وضو گرفتند، از آن‌ها خواستم دست‌بندها را باز کنند تا من هم وضو بگیرم و نماز بخوانم، اما برایم اجازه ندادند.
نماز را که خواندند، همانطور که نشسته بودند، یکی به طرف من نگاه کرد و خطاب به دیگران گفت: وارهِ یک راکته داره.
بقیه خندیدند. یکی دیگر گفت: کاری که سرِ "سکرتر" آوردیم سر او هم میآریم.
(منظور شان از سکرتر یکی از دوستان به نام امید شایسته بود. او سکرتر ولسوال زنده جان بود که هنگام رفتن به خانه‌اش اورا گرفته، داخل دشت زنده جان برده و چنان تیرباران کرده بودند که تمام صورتش لِه شده بود. عکسش را که خودشان گرفته بودند، دیدم. بعدا هم از موتور‌سایکل خودش پطرول کشیده و جسد بی‌جان اورا آتش زده بودند.
بالآخره شیخ شان همان دو نفر را که با موتور سایکل از دم خانه دنبال موتر می‌آمدند، را صدا کرد و برای شان چیز‌هایی گفت که من نشنیدم.
بقیه همانجا ماندند و همان دو نفر مرا روی موتور نشان‌دند و به طرف زنده جان حرکت کردند.
تصور کردم مرا به دشت‌‌های بیرون از شهر می‌برند تا بکشند. نیمه‌های راه که رسیدیم، چشم‌هایم را بستند.
بالآخره جایی ایستاد شدند و از من خواستند همانجا بنشینم. می‌دانستم به زنده جان هستم ولی این‌که دقیقا کدام منطقه هستم را نمی‌دانستم. صدای اذان شام را از مسجدی که گمان می‌کردم در سه‌صد یا چهارصد متری باشد، می‌شنیدم.
جز این دو نفر که مرا از هرات آوردند، دو یا سه نفر دیگر هم آمدند. جمعا چهار یا پنج نفر شدند. با خودم اوراد و دعاهایی که بلد بودم را می‌خواندم. یکی‌ به شکل تمسخر آمیزی گفت: جَو پا کوتل فایده نداره.
(منظورش این بود که توبه دم مرگ بی‌فایده‌است)
از آنها خواستم بگذارند دست‌شویی بروم. یکی از آنها به دیگران گفت: لازم نیست دست‌شویی برود.
یکی‌دیگر گفت: بگذارید برود، زیر شکنجه خودش را خراب می‌کند و بویش مارا اذیت خواهد کرد.
یکی آمد، دستم را گرفت و مرا تا دروازه دست‌شویی برد. تاکید کرد که دستمال را از روی چشم‌هایم بر ندارم.
از دست‌شویی که بیرون شدم دستم را گرفت و مرا دوباره از ساختمانی که دست‌شویی در آن بود، بیرون برد.
دست‌بندها را از دست‌هایم باز کردند و دست‌هایم را با تناب به پشت سر بستند. پاهایم را هم بسته کردند. یک نفر به خاطری که صدایم را کسی نشنود، دستمالی در دهنم انداخت و از پشت سر محکم گرفت.
روی پایم آب ریختند و هرکدام به نوبت با چوب به کف پاهایم می‌زند. داد و فریاد زیادی نمی‌کردم، فقط با خوردن هر چوب الله می‌گفتم‌. بعد چند دقیقه یکی گفت: پایش بی حس شده. بعدا روی ران پاهایم با چوب زدند.
بیست دقیقه‌یی این‌گونه گذشت. بعدا نشستند و از من سوال‌هایی می‌پرسیدند.
-از کجا پول می‌گیری؟
-کی تورا حمایت می‌کند؟
-کی‌ها با تو همدست‌اند؟
-چند میل سلاح داری؟
-...........
من هیچ جوابی جز هیچ‌کس و هیچی نداشتم.
با هر سوال و جواب به سر و صورتم مشت میزدند. با خوردن هر مشت، احساس می‌کردم دستمالی که بر چشم‌هایم بسته است، ابر تیره‌یی‌ست که از آن برق می‌جهد. بعد چند دقیقه سوال و جواب، روی صورتم‌ دستمالی انداختند، یکی از پشت سر محکم گرفت، یکی روی پاهایم نشست و دیگری روی صورتم شروع به آب ریختن کرد.
این نوع شکنجه را فقط در فیلم‌های هالیوودی دیده بودم. نیمه جان که می‌شدم از آب ریختن دست می‌کشیدند ، تا چند نفس می‌گرفتم، دوباره آب می‌ریختند. گاهی هم می‌نشستند و همان سوال‌های قبلی را می‌پرسیدند. سعی می‌کردم با سر هم کردن داستان‌هایی زمان بخرم و چند نفس راحت بکشم. از حال رفته بودم. تصمیم گرفتند بروند و بعد نماز و غذا برگردند.
مرا داخل اتاقی بردند، بکی دست‌هایم را که با نخ بسته بود باز کرد و در پشت سر با دستبند بسته کرد. یکی‌شان گفت: مرا که امنیت ملی گرفته بود اینگونه دستبند می‌زدند... دست‌بند را باز کرد، دست راستم را از روی شانه و دست چپم را از پشت سر به هم دست‌بند زد. شانه‌هایم درد شدیدی به خاطر این نوع دست‌بند زدن داشتند. چشم هایم را باز کردند. یکی‌شان گفت: اشته سیل می‌کنه که مار بشناسه.
یکی دیگر با خنده گفت: خیال می‌کنه زنده می‌مونه که باز انتقام بگیره.
یکی پیش‌نهاد داد تا از من فیلم بگیرند. نمی‌دانم چه پرسیدند و چه جواب دادم.
یکی‌شان گفت: صبا پیش از کشتن روی اورا سیاه می‌کنیم و داخل بازار می‌گردانیم.
یکی به صورتم سیلی زد و با تمسخر گفت: یک شعر بخوان.
یکی تنابی به گردنم بست و وقتی سر دیگر تناب را به پنجره اتاق بسته می‌کرد، یکی دیگر شان گفت: ای رقم خور خفه می‌کنه، دوباره سر تناب را از پنجره باز کرد و به چوکی که داخل اتاق بود بسته کرد. پاهای من را هم با تنابی بسته کردند و رفتند.
پس از لحظه‌یی سعی کردم پاهایم را باز کنم، اما بی‌فایده بود. هرچه بیشتر تکان می‌خوردم، شانه‌هایم بیشتر درد می‌گرفتند. بی‌خیال شدم و همان‌طور دراز افتادم. چهل-پنجاه دقیقه بعد که البته برای من اندازه سه-چهار ساعت طول کشید دوباره صدای موتور‌سایکل شد. خودم را به خواب زدم. یکی آمد و دست بند و تناب‌هایی که به گردن و پاهایم بسته بود را نگاه کرد و دوباره رفت.
کمی بعد، دوباره سعی کردم پاهایم را باز کنم. انگار خداوند خواست آن وعده‌یی را که وقت گرفتاری به من الهام کرده بود را محقق کند. (لَا تَخَفۡ وَلَا تَحۡزَنۡ إِنَّا مُنَجُّوكَ )
با کمی تقلا توانستم پایم را از میان ریسمانی که بسته بود بیرون کنم.
سر پای خود که ایستاد شدم، دستهایم را به شکل معجزه ‌آسایی توانستم پشت سر بیاورم. بسیار راحت شدم. تنابی که یک سر آن به گردن و یک سر آن به چوکی بسته بود را از چوکی باز کردم. از پنجره که بیرون را نگاه کردم، فهمیدم کجا هستم. (تعمیر شورای انکشافی ولسوالی زنده جان)
تا اتاقی که من در آن بودم، دو دروازه را باید عبور می‌کردم.
نمی‌توانم ادعا کنم که دروازه‌های بسته چنان که به روی یوسف نبی باز شدند، به روی من هم باز شدند. احتمال زیاد دروازه ها قفل نبود. از ساختمان بیرون شدم. کفش‌هایم همانجایی که مرا شکنجه کردند مانده بود. فرصت گشتن دنبال کفش‌ها نبود، خودم را به کنار دیوار که بیست-سی‌متر بیشتر از تعمیر فاصله نداشت، رساندم. دیوار بلند بود و روی آن سیم ‌های خاردار. با دست‌های به پشت‌سر بسته، امکان بالا شدن بر دیوار و رد شدن از ان نبود. متوجه شدم کمی آن‌طرف‌تر پهلوی دیوار بلندی‌هست. نمی‌دانم خاک بود یا کود حیوانی. روی آن تل خاک هم که بالا شدم، هنوز امکان بالا شدن بر دیوار نبود. کنار برج مراقبت که در گوشه جنوب شرق بود رفتم. هدف این بود که به برج بالا شده و از پنجره خودم را آن‌طرف بیندازم. کنار برج، در پهلوی دیوار تل خاک دیگری بود و روی آن چوکی گذاشته بود. انگار خدایی که ابراهیم را از آتش نجات داد، همه چیز را برای نجات من هم فراهم کرده بود. با کمی تلاش، توانستم روی دیوار بالا شوم و از میان سیم‌های خاردار روی دیوار عبور کنم. خودم را آن‌سوی دیوار انداختم. خانه ما در زنده زنده‌جان، کم‌ و بیش دو کیلومتر از جایی که من بودم فاصله دارد. رفتن به طرف خانه از هرجای دیگری، بیشتر خطر دوباره به دام افتادن را داشت. باید به سمتی می‌رفتم که کمترین خطر را می‌داشت. هر لحظه ممکن بود برگردند و با خبر شدن از فرار کردن من، دنبال من بگردند. ممکن بود در کمینم در مسیرهای منتهی به خانه ما نشسته باشند، یا هر آن خودرا به خانه بیندازند. همان‌گونه که این وحشی‌ها در خانه شهر مان خودرا انداختند و همه چیز را به هم ریختند. با پای بدون کفش، از میان خارزار‌ها، نی‌زار‌ها و زمین‌های زراعتی چندین کیلومتر راه رفتم تا خودم را به جایی که فکر می‌کردم امن هست رساندم. شماره تماس هیچ‌کسی را نداشتم، این‌که چگونه و با کمک کی از زنده جان بیرون شدم، و به خانه کی رفتم، به خاطر خطرات امنیتی که به دوستان خواهد داشت، از توضیح دادنش معذورم.
تا حدودا پنج روز پس از اسیر شدن و فرار کردنم ، جز سه-چهار نفر کسی از من اطلاعی نداشت.
سر و صورتم به خاطر ضربه‌های که خورده بود، وَرَم کرده بود. بعد سه-چهار روز ورم هایی که صورتم داشت، کم و نهایتا گم شد. اما به خاطر همان ضربه‌ها تا چندین روز هرچند دقیقه، بخصوص وقتی که از حالت دراز کشیده می‌نشستم، یا ایستاد می‌شدم، سرم گیج می‌رفت. تا هنوز هم گاهی این گیجی را احساس می‌کنم، اما با شدت و دفعات نسبت به روزهای اول کمتر.
حالم که بهتر شد، به خاطر خارج شدن از کشور اقدام کردم. از هرات به نیمروز رفتم تا از راه قاچاق به ایران بروم. بعد ساعت ها پیاده روی در هوای گرم نیمروز، به نوار مرزی رسیدیم. هنگام عبور از مرز، مرزبانان ایرانی با گلوله از ما استقبال کردند. امکان رد شدن نبود. دوباره با خستگی و افسردگی و بیچارگی تمام، راه رفته را برگشتیم. دیدن خانم‌ها با بچه‌های شیرخوار و کودکان قد و نیم قدشان که از ولایات مختلف با هزار بدبختی خودرا به مرز رسانیده بودند، و حالا با چهره و دل‌های خسته دوباره باید بر می‌گشتند، دل آدم را آب می‌کرد.
از نیمروز، دیگر به هرات نرفتم. آمدم این‌جا، شهری که شور و حال چند ماه قبل را ندارد.
خسته و افسرده، اما امیدوار!
امیدوار به روزهای بهتر!
به روزهای روشن!
"چه بوسه‌ها که به ساحل زنم به شکر سلامت
اگر رها شوم از کشتیِ معلق اینان"
مهران پوپل


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
مهران پوپل
طالبان
نظرات بینندگان:

>>>   عالیقدر!
مقبول نوشتی،امانجات تان ازدست وحشی هاتصادف نیک است.اگرخداوایات کمکت میکردبه این حال نمی افتادی.
عاقل

>>>   هر کی مرتکب ظلم شود ظالم و جنایتکار است ، کاش میتونستم درک کنم در چه حال بودی ، ظالم ظالم است ، ما هرگز طرف ظلم نیستیم چرا که نمیتوانیم در اخرت جوابگو باشیم ، اگر پیام منو خوندی جواب بده و ارتباط بگیر شاید تونستم کمکت کنم ،
حبیب الله یوسف زی

>>>   خودت که از بګفته خودت (راسها)را ميشناختی پس معلوم است که خودت هم ذات راس استي چون شناخت راس با راس انسان با انسان

>>>   اینجور که نوشتی کلک کنده است برادر عوض شدن طالب دروغه پس عزیز دل وای بر مردم مظلوم افغانستان
جهادی دیگر باید و هزاران قربانی دیگر تا این سلطه شیطانی گم شود افسوس و هزار افسوس و میلیون ها افسوس از خیانتکاران حاکمتان که ملت مظلوم را تباه کرد

>>>   بخاطر شعز (زلف یار)،مجازات شدی و بخاطر پوپل بودن ات کشته نشدی.

>>>   به حبیب الله یوسفزی
آیا تو در ایران بودی و تحصیل کرده ای؟
نوشته هایت مانند ایرانیهاست
آیا تو از فرزندان رهبران ارشد طالبان هستی؟
برای مردم توضیح بده آیا در ایران زندگی کرده ای؟

>>>   مهران پوپل
مبادا خام شوی شماره و ادرس به یوسف زی طالب بدی این ها همه سرو ته یک کرباسن احتمالا کار نکرده را میخواهند کامل کنند
خام ژست های مجاهد و نعیم نشوی که استاد فریب هستند


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است