آیا کسی هست که این تکههای پارهپارهی پیکر ما را دوباره به هم پیوند بزند؟ پیکری که زیر خنجرهای فاشیسم، در میانهی فریادهایی که دیگر مرزی نمیشناسند | ||||
تاریخ انتشار: ۱۸:۵۴ ۱۴۰۳/۸/۵ | کد خبر: 176202 | منبع: | پرینت |
دردی ناشناخته، چون سایهای سنگین و سرگردان، بار دیگر از ژرفای بینام و نشانِ وجودم سر برآورده و قلبم را چون اناری رسیده در پنجههای خویش میفشارد. این درد، گویی از جنس حقیقتی است که در پشت پردههای جهان پنهان مانده و هر بار با نیشخندی تلخ، روح را به ویرانی میکشاند. شاید این درد، تجسم همان تجربهای است که در تلاقی با امر نامتعین و ناشناخته رخ میدهد؛ مواجههای با حقیقتی که در عین ناملموس بودن، سنگینیاش را بر جان آدمی تحمیل میکند. این درد ناشی از نیرویی است که ورای دسترس ادراک ماست، اما همچون باری سنگین بر هستی ما سایه افکنده است.
گویی این درد، از جنس حقیقتی است که وجودش تنها در پشت پردههای ضخیم جهان محسوس است؛ حقیقتی که از ما میگریزد، اما در عین حال هر بار که تلاش میکنیم آن را به چنگ آوریم، با خندهای تلخ از میان انگشتانمان سر میخورد و فرو میریزد. این خندهها، صدای مترسکهایی را تداعی میکنند که از درون تهیاند؛ همانهایی که گویی زندگیشان به هیچ گره خورده است. صدای خندههای تهی و بیروح، پژواک خلأیی است که در دل انسان مدرن خانه کرده است. این خندهها، از سوی موجوداتی میآید که دیگر معنایی برای بودن خود نمییابند؛ انسانهایی که در جهانی پوچ و بیمعنا گرفتار آمدهاند.
این صداها، چون طنین نامفهوم هستی، در جانم میپیچد و مرا، همچون لاشهای بیجان، بر زمین میزند.زمینی که هزاران سال است در جستوجوی حقیقتی گمشده زیر پای انسانهای سرگشته مانده است. زمینی که خود شاهد تاریخ تلخ و پرفراز و نشیب بشر است؛ زمینی که از خشونتها، جنگها و تضادهای بیپایان خسته است و گویی به همراه انسانها، در جستجوی معنای گمشدهای است که هرگز به آن نرسیده است. در اینجا، انسانها و زمین هر دو در جستجوی حقیقتی هستند که بهنظر میرسد در میان هزاران لایهی توهم و فریب گم شده است.
درونم چون سگی به جان آمده، در پس طوفانی بیپایان، پشت درهای بستهی ذهنم به انتظار نشسته است؛ در جستوجوی نوری در کوچههای تیرهی فرهنگی که پنج هزار سال سنگینی تاریخش را بر دوش میکشد، اما راه نجاتی نمییابد. گویی فرهنگ و تاریخ، نه تنها دستاوردهای ما، بلکه زندانهای ما نیز هستند. فرهنگی که زمانی ارزشهایی چون خلوص و مهربانی را در خود پرورانده بود، اکنون به خاطر سنگینی و بار گذشتهاش، از حرکت بازمانده است. آرزوی تجربهی اصالت و خلوص که زمانی گوهر مردمانمان بود، اکنون تنها خیالی دور است؛ خیالی که در برابر این واقعیت تلخ فرو میریزد، جایی که حقیقت به سادگی تحقیر میشود و مردمانی که به نام نیاکانِ فراموششدهشان به جان یکدیگر افتادهاند، گویی تاریخ را به دست خود از نو مینویسند، اما این بار با دشنههایی خونآلود.
این تناقض میان گذشتهی پرافتخار و حالِ فروپاشیده، بازتابدهندهی بحران هویت انسان امروز است. هویتی که دیگر نه در فرهنگهای باستانی و نه در ارزشهای مدرن جایگاهی نمییابد. آیا ما تنها تماشاگران تئاترِ بیپایانِ جهانیم؟ تئاتری که در آن، عروسکها با نخهایی نامرئی به دست قدرتهایی ناشناخته هدایت میشوند. عروسکهایی که گاهی نقابی از هویت جعلی بر چهره میزنند و گاه به نام آزادی، برادرانشان را به قربانگاه میفرستند. این تئاتر جهانی، نمایشگر تراژدیای است که در آن انسانها به بازیچههایی بیاراده تبدیل شدهاند. عروسکهایی که با نخهایی نامرئی هدایت میشوند، بدون آنکه حتی بدانند در چه جهتی حرکت میکنند و چه نیرویی پشت پرده این نمایش حضور دارد.
و ما، تماشاچیان گیج و ماتِ این صحنهی خونآلود، از هیاهوی انفجارهای بیپایان چنان مدهوش شدهایم که حتی کوچکترین اختلاف نظر، بهانهای میشود برای تفرقهافکنی و نابودی بیشتر. گویی جهان به میدان جنگی تبدیل شده که در آن، هر ایدئولوژی، هر هویت و هر اعتقادی تنها ابزاری برای نابودی دیگری است. انسانها در این میدان، نه برای کشف حقیقت، بلکه برای بقا میجنگند؛ بقایی که در آن همه چیز قربانی میشود: اخلاق، دوستی، مهربانی و حتی هویت. هر انفجاری، هر تفرقهای، تنها خبری دیگر برای دهانهای حریص رسانههااست که در عطش مدالها و افتخارهای توخالی میسوزند. رسانههایی که نه حقیقت را دنبال میکنند و نه عدالت را، بلکه تنها به دنبال خوراکی برای مخاطبان حریص و ناآگاه خود هستند.
اما آیا کسی هست که این تکههای پارهپارهی پیکر ما را دوباره به هم پیوند بزند؟ پیکری که زیر خنجرهای فاشیسم، در میانهی فریادهایی که دیگر مرزی نمیشناسند - آمریکایی، روسی، پاکستانی، عربی، ایرانی - به هزاران تکه تقسیم شده است. شاید ما همان گلهی بیصداییم، همانانی که نامشان را دیگران مینهند و در گوشهای، فرمانبردار دستهای نامرئی فاشیستهای قرن بیست و یکمی ماندهاند.
شاید ما دیگر قادر به پیوند زدن تکههای پیکر اجتماعی خود نباشیم؛ پیکری که زیر بار تاریخ، سیاست و ایدیولوژیهای متفاوت، به پارههایی از هم جدا شده است. شاید در دنیایی که هر ارزشی به سادگی قربانی قدرت میشود، تنها راه، پذیرش این تفرقه است. اما این تکهتکه شدن، تنها نشانهای از بحران عمیقتری است: بحران معنای انسان بودن. شاید پاسخ به این پرسش که آیا کسی هست که ما را دوباره به هم پیوند بزند، هیچگاه شنیده نشود.
حمیده میرزاد