تاریخ انتشار: ۱۹:۵۹ ۱۴۰۳/۱۰/۱۲ | کد خبر: 176543 | منبع: | پرینت |
روزگاری ایران همه جای این کره خاکی بود و اکنون همه جا نیست. بچه که بودم وقتی مرحوم پدرم در شبهای بلند و برفی و سرد زمستان دور کرسی، برامون از حافظ و شاهنامه میخواند خودم را خوشبخت ترین پسر دنیا میدانستم که در همچین کشوری با پیشینهای قوی و تاریخ و تمدنی پرافتخار و کهن متولد شدم و به جناب حافظ و فردوسی و سعدی و هزاران شاعر و ادیب و دانشمند دیگر که در این خاک متولد و رشد کردهاند افتخار میکردم و عاشق شنیدن اشعار و غزلیات این بزرگان از زبان گیرای پدرم بودم و همین شبنشینیهای مداوم زمستانی و جمع شدن خانوادهها در کنار همدیگر و گفتن و شنیدن از داستانهای شیرین و حکایات پندآموز و ضربالمثلها و متلهای قدیمی ایرانی باعث شد اولین جرقه نوشتن در من روشن شود.
وقتی قدم به دوران کنجکاوی نوجوانی گذاشتم پای قصههای شاهنامه و رستم و سهراب، تهمتن و زال و رودابه را به خیالات و قدم زدنهایم در دشتهای فراخ و سرسبز اطراف روستای محل زندگیم باز کردم. گاهی در نقش یکی از این قهرمانان اساطیری به جنگ دیو و دد میرفتم و گاه چون آرش کمانگیر بر بالای بلندترین کوه روستا قیام میکردم و تیری از کمان خیال بیرون آورده و تا دوردستهای دشت خیالات پرتاب میکردم و خاک سرزمینهایی که در زمان قاجار از میهن جدا شده بودند را دوباره به ایران اضافه میکردم.
کم کم بزرگتر شدم و قدم به هیجده سالگی و شروع دوران پرشور و شر جوانی گذاشتم و هنگامی که داستان رشادت سورنا و آریوبرزن را خواندم در مقابل شجاعت و حس و عرق میهن پرستی آنان سر تعظیم فرود آوردم و با مطالعه تاریخ دولت قوی هخامنشیان با نجابت و شرافت و عظمت کوروش و رشادت و کیاست و کشورگشایی داریوش آشنا شدم و آنها را سرلوحه و سرمشق خودم قرار دادم و بارها برایشان درود فرستادم و دست زدم.
آنروزها تخت جمشید پایتخت افسانهای داستانهای خیالی من بود و هگمتانه و طاق بستان و پاسارگاد و زیگورات چغازنبیل و شهر باستانی شوش سرزمینهایی بودند که در تنهاییهای زیبای شبهای تابستان و دشت بیانتهای خیال در آنها سوار بر اسب سرداران ایران باستان شده و به جنگ دشمنان این مرز و بوم میرفتم و تا شکست کامل آنها به دنیای واقعی برنمیگشتم و به بودن آنها در خاک سرزمینم ایران افتخار میکردم.
زمان جلوتر رفت و با مطالعه بیشتر فهمیدم ما وارث هزاران سال برگ زرین در تاریخ تمدن جهان و الگوی شجاعت و ادب و میراثدار نامآوران زیادی در دنیای ادبیات و هنر و طب و از همه مهمتر سرمشق احترام به حقوق سایر ملل و ادیان مختلف هستیم و این بزرگترین ارثی است که به ما رسیده و باید حافظ آن باشیم.
کم کم از میدان خیالات بیرون آمدم و قلم دست گرفتم تا آن روزهای پرافتخار و شیرین گذشته را بازگو کنم و نسلی را که در سایه تبلیغات و سیاهنمایی و تزویر و تظاهر و جریانات انحرافی و عامدانه ای که قصد فراموش شدن ایران باستان و تاریخش را دارد میرفت به بیراهه برود را به آن روزگاران خوش گذشته پیوند دوباره دهم ولی هنگامی که جامعه و خیابانهای سرد و پر از سکوت شهر را بارها رفت و برگشت زدم به تلخی فهمیدم روزگار تلخ امروز نیازمند آشکار شدن است و نباید از امروز بیمار و مجروح و مردمان جراحت دیده و زخم خوردهاش غافل شوم و قصه زندگی آنان را بازگو نکنم و همین سرآغاز چند مجموعه شعر و کتاب شد و تا امروز که در آخرین فصل نوشتن هستم به این باور و رسالت قلم، وفادار ماندم و سعی کردم صدای بغض و ترس و حسرت مردمان سرزمینم را از زاویه دنیای ادبیات و قلم منعکس کنم ولی در این سالها از خودم و زندگیم غافل ماندم و آنقدر بر اثر اشتباهات و ندانمکاریهای خودم باخت و تاوان دادم که هنوز نتوانستهام بلند شوم و برای خوشبختی و روی ماه آرزوها و پنجره سبز زندگی دست بزنم و برای خودم زندگی کنم.
در باور ساده آن روزها تصور میکردم روزی با کمک قلمم میتوانم به تمام آرزوهایم برسم و صاحب اسم بزرگی در دنیای نوشتن شوم و به درآمد فراوان میرسم و میتوانم به آرزویم که سفر به تمام دنیا و نشان دادن تاریخ و تمدن و فرهنگ ایران و مردمان با اصالتش بود برسم و مشاهدات و تجربیات و نظرات مردم سایر کشورها را سفرنامه میکنم و برای آیندگان به ارث میگذارم و از آن مهمتر آنقدر صاحب پول میشوم که به تمام نقاط محروم شهر خودم و بعد ایران سر میزنم و ثروتم را با نیازمندان تقسیم میکنم و بر لبان کودکان یتیم و کار لبخند مینشانم و دنیا را رنگ زیباتری میزنم و پیامآور انسانیت و اخلاقیات و عشق و امید و نشاط میشوم ولی هر چقدر بزرگتر شدم و جلوتر آمدم فهمیدم دنیای واقعی خیلی سختتر و تلختر و بیرحمتر از قصهها و جهان ادبیات است و عمق درد یک بیخانمان را هیچگاه نمیشود با قلم بیان کرد بلکه باید در آن موقعیت قرار بگیریم تا اندوه و تیغ بیرحم فقر را حس کنیم و بر جان و روحت زخمش را ببینیم و مجبور به تحمل شویم!
ما مردمی هستیم که از فرهنگ و اصالت برخوردار هستیم و در مهربانی و اهدای سبدهای عاطفه و احساس نظیر نداریم اما چرخش بد روزگار و قدر ندانستن داشتههای قدیمی و فراموش کردن گذشته و ظلم و بیعدالتی بعضیها ما را از آن همه مهربانی و کنار هم بودن جدا کرده و چون هر کدام بار سنگین این زندگی فلاکتبار را بر دوش داریم و زیر فشار آن کم خم کردهایم نمیتوانیم بار دیگری را حمل کنیم و برای همین به وقت دیدن و شنیدن از سختی زندگی دیگران سعی میکنیم ازمسیر دیگری عبور کنیم چون کاری از دست ما ساخته نیست و یکجورایی بالاجبار از هم میگریزیم. به امید اینکه ما به روزهای پرافتخار خود برگردیم و روزهای روشن برای همه مردم رقم بخورد.
از دفتر: روزگار تلخ و شیرین معاصر
نوشته: عبدالله خسروی (پسر زاگرس)
>>> ماخلیها هم چنین آرزوی داشتیم خلی ازمردم مااین مرزمرزی اینکلیسها میگفتن ولی بختی واردایران زمین شدم بامردم این سرزمین نشست برخاست خلی جالب بودباکسانیکه گفتگو میکردم ازفرهنگ ایران خبرداشتم خلی احترام میزاشتن رفتارشون بامن فرق داشت دردفترکفالت کفت چی قوم هستی گفتم فارس هستم به من نگاکردگفت ماشالله کجاافغانستان زنده گی میکنی گفتم هرات خلی تویلم گرف گفت هم زبان هم شهری من هستی ولی آل تی این دوسال خیلی فرق کرده
شاه محمود ازهرات
>>> واقعا هیف که این اسلام وارد سرزمین پرشیا شد، بعد از اسلام روز خوش ندیدیم، از حمله مغول ها تا تقسیمات کشوری. فرهنگ اصیل ایرانی و برداشتن و یک فرهنگ من درآوردی عربی و به مردم ما تحمیل کردن. ملاها تو ایران و افغانستان، دو کشور اما یک ملت و عقب مونده کرده.
>>> بنظردهنده دوم برداشت ودیدگاه شماازاسلام ناکافی اشتباه وبدون فکراست
درحقیقت اسلامی که شماوامثال شماتصوردارید تعریف حکومت ها وخلافت های اسلامی وگروهای ماننده القاعده وداعش وطالبان میباشد که فقطبخاطر منافع مالی وسیاسی شکل پیداکرده که محوریت اصلی ان باورود اسلام تحریف شده درفتح ایران وتاامروز که همه درذیل شریعت اسلام شورایی فراگیر شده
>>> به اولی این قدر چاپلوسی نکن مهاجر استی محاجر واری زندگی ات بکن این قدر پاچه خواری نکن در زمان حال برادر از برادر جدا شده روان است پسر پدر خود را به خانه سالمندان میته که 30 یا 40 سال شب روز برایش کار کرده و بزرگش کرده تو کی 300 قبل از ایران جدا شدی بحق چیز های نادیده ونه شنیده مخای حامین فردا کارت ملی بهت بده بس کنید این قدر چاپلوسی تا بیست سال جلوتر که به ترامپ پدر بزرگ به اوباما مادر بزرگ می گفتی به بایدن هم پدر بزرگ گفت روان بودین حال که اونها را از دست دادی دیگه به ایرانی ها مخای پسر خاله شوی بس کنید اگر ایران این قدر مفت خورا را تحویل بگیرد ایران از بهرین بگیر تا افغانستان خودمان تاجیکستان ترکمنستان بخشی از ازبکستان آزربایجان ووو وو بس کنید نیرنگ بازی چاپلوسی نروار بگو من مهاجر افغانستان استم تمام