پارسی‌زبانان و فقر اندیشه‌ی مدرن
در پروژه‌ی آمریکایی، زبان پارسی نه‌تنها تقویت نشد، بلکه با سرکوب و حاشیه‌نشینی فرهنگی مواجه شد. نتیجه‌ی آن، ملت‌سازی جعلی و شهروندی بی‌ریشه بود 
تاریخ انتشار:   ۱۲:۳۵    ۱۴۰۴/۵/۴ کد خبر: 177689 منبع: پرینت

در سده‌های اخیر، ملت‌سازی به‌مثابه یک فرآیند مدرن، بر پایه‌ی زبان، حافظه‌ی تاریخی، و روایت‌های مشترک شکل گرفته است. برخلاف دیدگاه‌های سنتی و پیشامدرن که هویت را از خون، نژاد، یا قبیله استخراج می‌کردند، تفکر مدرن به زبان به‌مثابه خانه‌ی هستی و بستر تشکیل سوژه‌ی تاریخی و سیاسی می‌نگرد. با این‌حال، در گستره‌ی زبان پارسی، به‌ویژه در میان اقوام پارسی‌زبان چون تاجیک و هزاره، همچنان فقر اندیشه‌ی مدرن به‌چشم می‌خورد. عدم عبور از پارادایم‌های قومی و قبیله‌ای، مانعی بزرگ در برابر ملت‌سازی فرهنگی و حق تعیین سرنوشت به‌شمار می‌آید.

در این نبشته می‌کوشم نشان دهم که چگونه زبان پارسی، نه‌تنها ابزاری برای ارتباط، بلکه بستر هستی اجتماعی و خاستگاه هویت مدرن است. با اشاره‌هایی مختصر به دیدگاه‌های فلسفی هایدگر و رالز در حوزه‌ی نظریه‌های حقوقی و قرارداد اجتماعی، و مثال‌های تاریخی از فرانسه و ایالات متحده‌ی آمریکا، می‌خواهم توضیح بدهم که چرا پارسی‌زبانان نتوانسته‌اند از تبارگرایی قومی به سوی زبان به‌مثابه حافظه و گفتمان عبور کنند و به ملت مدرن دگردیسی یابند.

در نگاه سنتی، هویت قومی بر پایه‌ی تبار، نَسَب، قبیله، و تعلق جغرافیایی تعریف می‌شود. در این ساختار، زبان صرفاً ابزاری برای معاشرت یا بیان است، نه ریشه‌ی هستی یا ساختاردهنده‌ی خودآگاهی جمعی. اما تفکر مدرن، به‌ویژه از قرن نوزدهم به‌این‌سو، زبان را در مرکز فرآیندهای ملت‌سازی، آگاهی تاریخی و سوژگی سیاسی قرار داده است.
مارتین هایدگر در کتاب شعر، زبان، اندیشه، زبان را «خانه‌ی هستی» می‌نامد: جایی که در آن انسان به خودآگاهی می‌رسد، جهان را درک می‌کند و تاریخ را روایت‌پذیر می‌سازد. بدون زبان، نه تاریخ معنا دارد، نه حافظه، و نه آینده.

برای پارسی‌زبانانی چون تاجیک‌ها و هزاره‌ها، زبان پارسی نباید تنها وسیله‌ی بیان باشد، بلکه باید بستر معنابخش جهان، حامل حافظه‌ی تمدنی، و فضای تولید هویت مدرن گردد. اگر پارسی‌زبان بودن را به جای تاجیک یا هزاره بودن بنشانیم، به فضای ملت‌سازی فرهنگی ـ و به قول هگل، به ایجاد کثرت در حین وحدت ـ گام نهاده‌ایم. اما تا زمانی که قوم‌گرایی تبارمحور بر زبان‌گرایی فرهنگی غلبه داشته باشد، نه ملت ساخته می‌شود و نه سوژه‌ی مدرن شکل می‌گیرد.

در دوران جمهوریت آمریکایی در جغرافیای نام‌نهاد افغانستان، الگوی ملت‌سازی مبتنی بر حقوق شهروندی و قانون اساسی پی‌گیری شد. در این پروژه، تلاش شد تا با ترویج مفاهیم مدرن چون شهروندی، حقوق برابر، و انتخابات، یک ملت مدرن «افغان» ساخته شود. اما این مدل، به‌دلیل نادیده‌گرفتن بنیان‌های فرهنگی، زبان‌شناختی، و حافظه‌ی تاریخی اقوام مختلف، به‌ویژه پارسی‌زبانان، به‌طور کامل شکست خورد. هر تلاش آینده نیز محکوم به شکست است؛ کشور‌های چندقومی، ملت واحد نمی‌شوند مگر آن‌که همه را همسان و هم‌زبان، زیر نام یک ملت ساخت.

در پروژه‌ی آمریکایی، زبان پارسی نه‌تنها تقویت نشد، بلکه با سرکوب و حاشیه‌نشینی فرهنگی مواجه شد. آموزش، رسانه‌ها و نهادهای رسمی به‌سوی پشتون‌سازی و تحمیل زبان پشتو پیش رفتند؛ درحالی‌که پارسی‌زبانان نه ابزار دفاع از هویت داشتند و نه نظریه‌ای برای ملت‌سازی فرهنگی خود پروراندند.
نتیجه‌ی آن پروژه، فروپاشی مفهوم شهروندی، رشد شکاف‌های قومی، و حتی ترجیح سلطه‌ی پشتونی بر اتحاد فرهنگی تاجیک و هزاره بود. چرا؟ چون هیچ زبان مشترکی برای گفتگو، روایت مشترک، و تخیل سیاسی شکل نگرفته بود.

برای فهم اهمیت زبان در ملت‌سازی باید به تجربه‌ی فرانسه‌ی سده‌ی هیجدهم توجه کرد که بسیار آموزنده است. پس از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، دولت انقلابی نه‌تنها بر حقوق شهروندی تأکید کرد، بلکه پروژه‌ای سخت‌گیرانه برای آموزش اجباری زبان فرانسه، حذف لهجه‌ها، و یک‌دست‌سازی زبانی در پیش گرفت. این سیاست، با وجود مقاومت محلی، در نهایت بنیان هویت ملی فرانسه را ساخت.
در ایالات متحده نیز، علی‌رغم تنوع نژادی، زبان انگلیسی به‌عنوان زبان ملی پذیرفته شد و بستر تخیل سیاسی، آموزش عمومی، و فرهنگ حقوقی را فراهم ساخت. آمریکایی بودن، بیش از هر چیز، در گرو زبان مشترک است؛ نه رنگ پوست یا دین.

برخلاف این دو تجربه، در افغانستان، زبان مشترک به‌عنوان پیش‌شرط ملت‌سازی پذیرفته نشد. زبان پارسی ـ که می‌توانست زبان میانجی تمدنی باشد ـ نه تقویت شد و نه آن‌گونه که باید به رسمیت شناخته شد. نتیجه‌ی آن، ملت‌سازی جعلی و شهروندی بی‌ریشه بود.
جان رالز در نظریه‌ی عدالت می‌نویسد که عدالت، زمانی ممکن است که طرف‌ها بتوانند در فضای گفتگوی برابر، شرایط قرارداد اجتماعی را بپذیرند. اما این گفتگو بدون زبان مشترک، امکان‌پذیر نیست. زبان، پیش‌شرط گفتگوی اخلاقی، درک متقابل، و همدلی انسانی است.

بدون زبان مشترک، «قرارداد اجتماعی» به مفهومی تهی مبدل می‌شود؛ چنان‌که جمهوریت در افغانستان، بر پایه‌ی نبود قرارداد اجتماعی فروپاشید. حقوق، زمانی قابل درک و مطالبه است که درون زبان و حافظه‌ی مشترک ریشه داشته باشد. زبان، نه‌فقط وسیله‌ی بیان حقوق، بلکه بستر پیدایش مفاهیم عدالت، شهروندی و کرامت انسانی است.
با اشاره‌ی کوتاه به دیدگاه‌های دو اندیشه‌ور بالا، باید گفت که فقر اندیشه‌ی فلسفه‌ی حقوقی در میان پارسی‌زبانان، بسیار نگران‌کننده است. عدم درک نقش زبان در تحقق عدالت، و ناتوانی در تبیین حقوق تاریخی، عامل اصلی نبود گفتمان فرهنگی پارسیانه به‌شمار می‌آید.

با نگاه به سنت ایرانشهری، ملت نه با خون، بلکه با فرهنگ و زبان تعریف می‌شد. امپراتوری‌های «ایران تاریخی» نه بر پایه‌ی نژاد، بلکه بر بنیاد مشترکات زبانی، دینی، و حافظه‌ی تمدنی پا گرفتند. در آن سنت، پارسی بستر تعامل، سیاست‌ورزی، و تولید گفتمان بود.
آن تجربه‌ی تاریخی می‌تواند نقطه‌ی عزیمت ملت‌سازی فرهنگی برای پارسی‌زبانان در جغرافیای جعلی افغانستان باشد.

تکیه بر پارسی، به‌مثابه زبان فلسفه، عدالت، و خاطره، نه اجبار، بلکه رهایی است. این زبان، همان‌گونه که برای فردوسی و رازی و بیدل و اقبال، فضای آفرینش بود، برای امروز ما نیز می‌تواند زبان قرارداد اجتماعی، سوژه‌ی مقاومت، و ابزار بازسازی آینده باشد.
اگر امروز تاجیک‌ها و هزاره‌ها، به‌جای پیوند فرهنگی، به بی‌اعتمادی متقابل دامن بزنند ـ و متأسفانه بسیاری از نخبگان آنان «ملت افغان» را ترجیح می‌دهند تا هویت و زبان خویش را ـ در آن‌صورت، سقوط در پرتگاه از دست‌دادن هویت فرهنگی‌شان حتمی است.

من درست دلیل فقر اندیشه‌ی مدرن را در چسبیدن به هویت پیشامدرن قومی می‌دانم؛ که ناشی از نبود آگاهی فلسفی از نقش زبان، غیبت نظریه‌ی حقوقی مستقل، و وابستگی فکری به مدل‌های شکست‌خورده‌ی جمهوریت است.
این فقر اندیشه، مانع تولید روایت‌های رهایی‌بخش، سازمان‌یابی مدنی، و مقاومت فرهنگی می‌شود. بدون بازسازی بنیادهای نظری، هیچ وحدت سیاسی یا فرهنگی ممکن نیست.

چه باید کرد؟
پارسی‌زبانان، اگر بخواهند از حاشیه‌نشینی تاریخی عبور کنند، باید پروژه‌ی ملت‌سازی فرهنگی خویش را بر پایه‌ی زبان پارسی، همچون یگانه راه رهایی بپذیرند. این مسیر، از زبان آغاز می‌شود، از فلسفه و حقوق عبور می‌کند، و به قرارداد اجتماعی و حق تعیین سرنوشت می‌رسد.
هایدگر، رالز، و تجربه‌ی ملت‌ها به ما آموخته‌اند که بدون زبان، هیچ سوژه‌ای، هیچ عدالت، و هیچ آینده‌ای وجود ندارد. اگر امروز نتوانیم زبان پارسی را چونان خانه‌ی هستی خود بازسازی کنیم، فردا تنها شاهد فروپاشی‌های بیش‌تر خواهیم بود ـ و این بار نه از بیرون، بلکه از درون.

فیاض بهرمان نجیمی


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
پارسی‌زبانان
فقر اندیشه‌ی
نظرات بینندگان:

>>>   آفرین ،
دقیق و مدبرانه فرموده و بیان داشته اید

>>>   دوست گرامی فياض جان ، با این همه معلومات که ارايه فرمودی صرف از دو ملیت برادر تاجیک وهزاره در جغرافیای جعلی به گفته خودت افغانستان نام بردی وبه ایشان هدایات ارزشمند خویش ارزاني داشتی و از تفکرات متفکران اورپايي و آمریکا یی آنان را مستفید ساختید و راه نجات را هم برایشان عطا فرمودید اما جغرافیای اصلی را برای ایشان ترسیم و نشان ندادی چون افغانستان از نظر شما جغرافیای جعلی است،آن ایرانشهر که خودت از آن یاد آوری کردی برخورد بازماندگان آن در روزهای اخیر با همین برادران تاجیک و هزاره دیدی هدف من تحقير و توهین ایران است . دیگر مليت ها چون اوزبیک، پشتون ایماق، ترکمن، پشه ی،سعادات وغیره اصلآ براي شما هیچ موجود نیستند. شما از هگل فیلسوف آلمانی صحبت می‌کنید اما برآن باور ندارید هدفم قوانین تکامل پدیده، بنابراین زبان فارسی از افغانستان گم نمیشه و نخواهد شد صرف زبان پشتو است که به روند تکاملی که قصدی وعمدی از آن پس مانده و نگهداشته شده بود، ادامه می‌دهد و تکامل می‌کند. این پروسه بر اساس قانون تکامل پیش می‌رود وبرای برداران فارسی زبان چنین پنداشته می‌شود که گویا کسی آگاهانه به زبان شیرین فارسی ضربه‌ می‌زند. ناراحت نباش من پشتونم وزبان شرین فارسی که من آنرا از دل وجان دوست دارم گم نمیشه و تا ابد زبان محاوره بین اقوام و مليت های افغانستان می ماند....
امید از دیاردور

>>>   رستمعلی حیرانی :
یکی از ضعف‌های نظریک مسلمانان و فارسی زبانان نداشتن فلسفه تاریخ مناسب و مفسر تمدن خودشان است .
در دیدگاه مدرن اسلامی ، جهان هستی از دو جهت جدا شده و مورد تتبع و تأمل قرار می‌گیرد: یکی جهت عمودی و دیگری جهت افقی. برای توضیح جهت عمودی پیش تر لازم است که میان دو اصطلاح تفاوت نهیم و آن اصطلاح موجود بودن و اصطلاح وجود داشتن است. در این تفکر، موجود بودن به معنای داشتن قابلیت ایجادپذیری تلقی می‌شود و وجود داشتن، به معنای برخورداری از قادریت ایجادنمایی.
در این جهان نگری، هستی از جهت عمودی به سه مرتبت تقسیم می‌شود: یکی مرتبت موجودیت محض است که پایین‌ترین مرتبت است و جماد و نبات و حیوان در آن جای می‌گیرند. آنان که در این مرتبت‌اند این ویژگی را دارند که تنها موجودند ولی وجود ندارند. یعنی صرفاً در عالم هستند و ایجاد را می‌پذیرند بی آنکه بتوانند خود ایجادی نمایند و منشأ اثری گردند. ساکنان این مرتبت اگر ایجادی هم نمایند، بسیار ضعیف و مهم تر از آن ناخودآگاهانه است (البته وجود داشتن نبات بیشتر از جماد است و وجود داشتن حیوان بیش از نبات است اما با این حال چون ایجادنمایی آن‌ها نه چشمگیر است و نه خودآگاهانه با کمی اغماض آن‌ها را در یک رتبه می‌نهیم.) دیگر مرتبت که در واقع بالاترین رتبه از نظرشان و شرف است؛ مرتبت وجودیت محض است که همانا ذات راز آمیز خداست. ذات خدا، در عالم، موجود نیست یعنی قابلیت ایجادپذیری ندارد بلکه فقط وجود دارد یعنی تنها می‌توانند ایجاد نماید و منشأ اثر باشد.
مرتبتی که میان موجودیت محض و وجودیت محض است مرتبت آدمی است که هم موجود است، یعنی قابلیت ایجادپذیری دارد و هم وجود دارد یعنی از قادریت ایجادنمایی برخوردار است.
ایجادنمایی آدمی در دو اقلیم صورت می‌بندد: یکی اقلیم موجودیت برون گوهر و دیگری اقلیم موجودیت درون گوهر. توضیح آنکه از آنجا که آدمی هم موجود است و هم وجود دارد پس دو ساحت دارد و نیز از آنجا که مظهر تمام اسما خدا اعم از جمالی و جلالی است (وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء کلَّهَا آیه 31 بقره) پس دو اسم دارد: اسم جلالی که طغیانگر است و اسم جمالی که توبه گر است. آدمی با اسم جلالی‌اش در اقلیم موجودیت برون گوهر ایجاد می‌نماید و با اسم جمالی‌اش در اقلیم موجودیت درون گوهر.
باید دانست که ایجاد نمایی ذاتی نوع آدمی است، اما اینکه انسان با اسم جلالیش در اقلیم موجودیت برون گوهر ایجاد نماید یا با اسم جمالیش در اقلیم موجودیت درون گوهر و نیز میزان و شکل ایجادنمایی اش وابسته به شخص انسانی است. (هر آنچه که شخص انسان ایجاد نماید از فکر گرفته تا فعل، همه برآمده از شاکله وجودی خاص آن شخص است، که با دیگر اشخاص انسانی متفاوت است. بنابراین نوع علم هر انسان و نوع عمل هر انسان منحصر به فرد است گرچه قطعاً شباهت‌هایی دارد از این رو فرموده است: «قُلْ کلٌّ یَعْمَلُ عَلی شاکلَتِهِ فَرَبُّکمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدی سَبیلاً 84 اسرا)
بنابراین هر شخص انسانی بر اساس میل و شوقی که به تشخص شاکله خود در بستر روابط رقابت آمیز با دیگر شاکله‌ها، دارد به ایجاد نمایی دست می‌یازد، از این پدیده پیچیده می‌توان با عنوان رقابت در برقراری ارتباط معطوف به تشخص یاد کرد.
به هر تقدیر اگر انسان هر قدر بیشتر در هر دو اقلیم ایجاد نماید بر انسانیت خود افزوده است. در حقیقت از این منظر انسانیت امری مقول به تشکیک شمرده می‌شود که ناکامل‌ترین انسان کسی است که ایجاد اندکی نماید، چه در اقلیم موجودیت برون گوهر و چه در اقلیم موجودیت درون گوهر (البته اگر ایجاد نمایی تنها در اقلیم موجودیت برون گوهر باشد آدمی را به شور و نشاط و در عین حال اضطراب عدم شدن دچار می‌کند و اگر ایجاد نمایی تنها در اقلیم موجودیت درون گوهر باشد آدمی را به آرامش و سکون و در عین حال حسرت گناه دچار می‌سازد). کامل‌ترین و رساترین انسان کسی است که بیشترین ایجاد را در هر دو اقلیم نماید و چنین انسانی، مظهر اسم اعظم خداست.
تا اینجا به اختصار از بعد عمودی عالم سخن گفتیم، اکنون سراغ بعد افقی عالم می‌رویم.
در بعد افقی عالم، دیگر نه مرتبت موجودیتِ محض جای دارد و نه مرتبت وجودیتِ محض. زیرا آن‌ها تکامل ندارند (مرتبه موجودیت، یعنی جماد و نبات و حیوان، چون خودآگاه نیستند و قدرت ایجادنمایی ندارند پس دگرگونی و تکامل ندارند و مرتبه وجودیت یعنی ذات خدا، چون کمال محض است و در نهایت اشتداد وجودی، او نیز تکامل ندارد. البته تنها ذات راز آمیز خدا و نه اسما خدا) و چون تکامل ندارند تاریخ ندارند؛ در حالیکه بعد افقی از تاریخ سخن می‌گوید. پس تاریخ خاص مرتبت آدمی است. در این منظر است که تاریخ با بشر ابتدایی که غارنشین بود و بی خانمان، آغاز می‌شود و با تمدن‌های کوچک ادامه می‌یابد و با تمدن‌های بزرگ، وارد مجالی جدید می‌شود.
همه تمدن‌ها در سراسر تاریخ بشر مظهر اسمی از اسما خدا هستند (چه اسما جلالی و چه اسما جمالی) و آنچه سبب حرکت تاریخ از اعصار دور تا امروز شده است، تعارض مظاهر اسما خدا می‌باشد (باید توجه داشت که ذات خدا چنانکه گفتیم تکامل و تحرک ندارد چرا که کمال محض است اما اسما او و مظاهر این اسما تحرک و تکامل دارند.)
به هر روی مظاهر اسما خدا همان تمدن‌های مختلف می‌باشند (هر تمدن روح و صورتی دارد که مظهر اسم خداست) هریک از اسما به حسب خصوصیاتی که در حضرت علمی دارند با یکدیگر تفاوت دارند و چون بخواهند در عالم عین ظهور یابند طلب ظهور سلطنت و احکام خود را دارند در نتیجه این موجب ایجاد تخاصم می‌شود. البته این تخاصم‌ها پایدار نیست، زیرا سرانجام به نزدیک شدن خصوصیات و احکام ایشان و سپس نکاح آن اسما با یکدیگر و زایش اسمی جدید و پیش آمده تر، منجر می‌شود. نمود این امر در عالم عین، همان ستیزه و سپس نکاح تمدن‌هاست که از نکاح آن‌ها، تمدن جدیدی زاده می‌شود که به نسبت تمدن‌های گذشته کامل تر است و البته انسانی هم که در آن تمدن می زید به نسبت گذشتگان خود کامل تر، کامل تر یعنی اینکه ایجاد بیشتری در اقلیم موجودیت برون ذات (عالم برون از انسان) و اقلیم موجودیت درون ذات (عالم درون انسان) می‌نماید، تاریخ در صیرورت خود، عرصه ظهور ستیزه‌ها و پس از آن نکاح‌های تمدن‌هاست.
در این دیدگاه، اولین تمدن محوری و دامنه دار که تاریخ جدید با آن شروع می‌شود و جهان با ظهور آن وارد ساحتی تازه و نفیس می‌شود؛ تمدن ایران هخامنشی است، که زاده نکاح تمدن‌های خردتر یعنی ماد و بین النهرین و فینقیه و به ویژه پارس است روح این تمدن ایمان به عالم غیب و دوآلیسم لاهوتی است و مظهر اسم جمالیِ ابتدایی خداست و در واقع تمدن تائب است. (تمدن‌های غیر محوری و بی دامنه قبل از تمدن ایران هخامنشی اکثریت مظهر اسم جلالی خدا و تمدن‌های طاغی اند) پس از تمدن ایران هخامنشی، دومین تمدن بزرگ تاریخ، یعنی تمدن یونان و روم باستان پا به عرصه می‌نهد که حاصل نکاح تمدن‌های ایران و ایونیه و مصر و روم و به ویژه دولتشهر آتن است؛ روح تمدن یونان و روم باستان اعتقاد به عالم وجود یا همان کاسموس است که در واقع مظهر اسم جلالیِ ابتدایی خداست و در واقع تمدن طاغی است. سومین تمدن بزرگ، تمدن اسلام و ایران است که فرزند نکاح تمدن‌های ایران و اعراب و یونان و به ویژه دین اسلام است و روح آن ایمان به خدای یگانه قرآنی است و در واقع مظهر اسم جمالیِ پیش آمده خداست و تمدنی است تائب. پس از آن چهارمین تمدن، تمدن مدرن غرب است که مولود نکاح تمدن‌های اسلام و ایران و یونان و روم و به ویژه مدرنیته است و روح آن اعتقاد به انسان به عنوان محور همه چیز یا همان اومانیسم است که در واقع مظهر اسم جلالیِ پیش آمده خداست و تمدنی است طاغی. و سرانجام در منزل آخر، که پنجمین منزل است؛ واپسین تمدن که تمدن کامل و کامل‌ترین تمدن‌ها و میوه پیوند ایران و اسلام و تمدن مدرن غرب است ظهور می‌کند. این تمدن مولود نهایی تعارض‌ها و سپس نکاح‌های متعدد و متوالی اسما خداست و در واقع آن را باید نمود اسم الاسما، اعم از جمالی و جلالی، و مظهر اسم اعظم خدا تلقی کرد.
در این تمدن بیشترین و عظیم‌ترین و دش خوارترین ایجادنمایی، به طور متعادل و متوازن، هم در اقلیم موجودیت برون ذات (اقلیم موجودیت برون ذات دربرگیرنده عرصه‌هایی چون: علم، هنر، کشاورزی، صنعت و به طور خلاصه تمام نهادهای اساسی یک جامعه مانند اقتصاد، حکومت، دین و حتی خانواده است) و هم در اقلیم موجودیت درون ذات (اقلیم موجودیت درون ذات شامل خود شناسی، خدا شناسی و روح سازی یا جاودانه سازی خویش می‌شود.) صورت خواهد بست، این آخرین تمدن بشری است که ان شاء الله انسان را وارد مرحله نهایی تکامل خود می‌کند و زمین را به نور خدا روشن خواهد کرد «وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها. 69 زمر» تمدنی که آن را می‌توان تمدن اشراق نامید و خاتم تمدن هاست و به دنبال ایجاد نمایی هم ارز و هم عرض در اقلیم برون گوهر و درون گوهر است و محصول نکاح تمدن مدرن غربی با تمدن اسلامی و تمدن پارسی زبانان هست .

ایمیل:
لطفا فارسی تایپ کنید. نوشتن آدرس ایمیل الزامی نیست
میتوانید نام و محل سکونت را همراه نظرتان برای چاپ ارسال نمایید
از نشر نظرات نفاق افکنی و توهین آمیز معذوریم
مطالب خود را برای نشر به ایمیل afghanpaper@gmail.com ارسال فرمایید.
پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است