دختری كه به 300 هزار افغانی فروخته شد
 
تاریخ انتشار:   ۱۲:۱۳    ۱۳۹۳/۷/۱۹ کد خبر: 81246 منبع: پرینت

قبل از آن که به اصل ماجرا بپردازم از عروس و داماد برای تان می گویم و به کمک خاطرات که از آن دو در ذهن دارم کوشش می کنم چهره واقعی آن دو را برای تان ترسیم کنم.

عروس
قدش متوسط بود نه خیلی بلند و نه خیلی کوتاه، خوش ترکیب با اندام های متوازن، چهره ای گرد، گردن کشیده و چشم های درشت داشت، بینی اش باریک و مناسب چهره اش بود، آنچه که از همه بیشتر توجه انسان را به خود جلب می کرد گونه های گوشت گین و سرخ فامش بود و دو لب رنگ کرده اش که مانند گل سرخ میماند، گیسو های انبوهش که مجعّد بود دور تا دور شانه هایش را به خوبی می پوشاند. با این همه چشم های منتظر و نگاه های توام با درد و اندوه او دل هر بیننده را به درد می آورد.

داماد
داماد که پیرمرد بود حدس می زنم بیش از 60 سال عمر داشت قدش بلند و اندام هایش درشت به نظر می رسید ولی چنان لاغر و استخوانی نشان می داد که موقع راه رفتن تصوُّر میشد اسکلت و جودش متلاشی می گردد، گویا نوعی صدا از بهم خوردن استخوان هایش شنیده می شد، دریک کلام مانند ساختمانی می ماند که از زلزله آسیب های فراوان دیده باشد.
ریش بلند داشت ولی به رنگ سیاه که به یقین همان روز رنگ مالی شده بود، مرتب نصوار می کشید و آن را برای مدت طولانی در دهنش حفظ می كرد طوری که دهنش هیچ وقت از نصوار خالی نبود، وقتی صحبت می کرد تعفن نسبتا شدید از دهنش پخش می شد از فاصله چند متری فرد مقابلش را آزار می داد، آهنگ صدایش بم بود بسیار بم مع الو صف بلند بلند حرف می زد لذا شنیدن صدایش به سختی قابل تحمل بود.

قصه از اینجا شروع می شود که در سال اول حكومت آقای كرزی در شاهراهی کابل- غزنی کار می کردم، شغلم مسافر بری بود توسط والگای زرد رنگ که داشتم مسافران را از کابل به غزنی و از غزنی به کابل انتقال می دادم، حداقل روز یک بار این مسیر را می پیمودم هر روز صبحی زود خانه را ترک می گفتم، ولی آن روز دیرتر از خانه بیرون شدم، آفتاب بالا آمده چوک کوته سنگی شهر كابل را دور زدم، لب سرک دور تر از دیگر راننده ها پارک نمودم، دقایقی گذشت پیر مرد بلند قامت و لاغر اندام در مقابلم ظاهر شد و بدون اینکه حرف زده باشد با مشت محکم به پیشانی موتر کوبید و بسیار آمرانه فریاد زد: کجا میری؟

طرز کلام و نحوه برخورد او من را اندکی هراسان نمود تلاش کردم که از موتر پایین شوم ولی ایشان زود تر از من سوار موتر شد و دوباره گفت:غزنی میری؟ در جواب گفتم بلی غزنی می روم. پیرمرد از مقدار کرایه سخن به زبان نیاورد و من هم هیچ نگفتم، حرکت کردیم. پیرمرد بسیار خوش حال به نظر می رسید تبسٌّم کنان جملاتی را زیر لب زمزمه می کرد، با خود گفتم پیر مرد از خوش حالی زیاد با خودش حرف می زند. در ناحیه فاضل بیگ شهر كابل که رسیدیم. پیرمرد توام با اشاره دست از من خواست كه وارد كوچه شوم. پرسیدم: حاجی صاحب خانه شما در همین کوچه است؟
در جوابم گفت: خانه عروس اینجا است امروز به خیر عروس می برم. تصور کردم عروسی پسر ایشان است لذا گفتم: پس حتما داماد پهلوی عروس است و انتظار ما را می كشد.

به چهره ام نگاه کرد و خنده کنان گفت: داماد اینجاست پهلوی شما: در واکنش به این حرفش هر دوی ما بلند بلند خندیدیم او در آخر همان كوچه پیاده شد و از من خواست كه منتظر بمانم. پیر مرد به سمت خانه ای كه در آخر همان كوچه قرار داشت در حركت شد بدنبال او خیره شده و با خود گفتم اگر در جوانی اش ازدواج می کرد حالا نوبت نواسه هایش بود که داماد می شدند.

نزدیک به یک ساعت انتظار کشیدم تا اینکه دروازه همان خانه باز شد، پیرمرد با دو خانم دیگر بیرون شدند یكی از آن دو خانم برقه سفید رنگ در سر داشت، لحظه ای گذشت پیر مرد قد خمیده از آن خانه بیرون شد در قدم اول تصور کردم پدر عروس است ولی پسانتر معلوم شد که او شخص رابط و به اصطلاح پیشراه این ازدواج بود که به همکاری او آن دختر نگون بخت به خانه مرد می رفت که دقیقا چهار برابرش عمر داشت.

داماد پیر جلو همه حرکت می کرد و یک بكس را که سنگین به نظر می رسید در دست داشت خانم که برقع سفید در سر داشت زیبا و جوان تراز دیگری به نظر میرسید طرز لباس و ظاهر او نشان می داد كه عروس باشد، زن دومی كه شاید از دوستان نزدیک عروس بود وی را تا نزدیک موتر همراهی نمود، هر دوی شان بسیار مایوس و غمگین به نظر می رسیدند.

فضای خالی کوچه بسیار نفس گیر بود به نظر می رسید در و دیوار از آن پیوند ابراز نفرت و انزجار می کردند. از نزدیکان عروس حتی یک نفر بجز همان زن كه بعدا معلوم شد زن برادر عروس می باشد كسی دیگر به استقبال عروس نشتافته بودند.
هنگام حركت آن دو زن جوان همدیگر را درآغوش گرفتند هق هق گریه هر دو در فضای خالی کوچه می پیچید، داماد نتواست گریه های عروس جوانش را تحمل نماید از مچ دست او گرفت و او را به طرف موتر کشاند، عروس گریه کنان داخل موتر شد. در امتداد آن کوچه خاکی و ناهموار در حرکت شدیم زن جوان که همراه عروس آمده بود همچنان در جایش ایستاد بود با گردن خمیده و چشم اشک بار به ما نظاره می کرد و صدای گریه عروس نیز بلند تر شده، می رفت.

اگراز من بخواهید که حالت آن دخترک را برای تان شرح دهم و لحظات آکنده از اندوه او را برای تان ترسیم کنم واقعیت این است که بیان آن برایم مشکل است، درد که در آن لحظات روی دل او سایه افکنده بود و آشوب که در قلب او فریاد می کشید در بیان من نه می گنجد واژه های فولادین می خواهد تا از آن اندوه سخن بیگوید و آن غصه را به تصویر بکشد.

ساعتی گذشت کماکان گریه عروس آرام گرفت، همه در داخل موتر ساکت و خاموش بودند پیرمرد قد خمیده کنار دستم نشسته بود عروس و داماد در چوكی عقبی موتر نشسته بودند. در آیینه مقابل كه نگاه كردم عروس هراسان و وحشت زده با چهره آشفته و مغموم دورتر از داماد نشسته بود تو گویی که از شوی پیرش می گریزد مانند پرنده اسیر که پس از ساعت ها تلاش و تقلا بالاخره تن به سرنوشت داده و در گوشه قفس پناه می برد او نیز مغموم و دل شکسته از پنجره موتر به بیرون خیره شده بود خاموشانه به بیرون می نگریست شاید هم به فردای سیاهش می اندیشید ولی شوی پیر او بی پروا و بی توجه به حالت رقت بار عروس به چوکی اش تکیه داده بود مانند شکارچی که با حرص و ولع به طعمه اش می نگرد به عروسش نگاه می كرد.

حالت آن دخترک درمانده و بی دفاع که در چنگال آن مرد خشن و بی عاطفه اسیر بود مرا بسیار آزار می داد با خود گفتم حالا در یافتم که چرا دختران جوان در این كشور به جای زندگی مرگ را می بپسندند و به جای مرگ خود سوزی را ترجیح می دهند، مگر تحمل زندگی برای این دخترکان شدید تر از درد و سوز سوختن است که به دامن آتش پناه می برند و از زنده گی با تمام حلاوت و شیرینی اش می گریزند.

بلی! در جامعه ما کسانی که هستند که زن را در ترازوی متاع دنیا می سنجند و کوچک ترین حق را برای شان قاییل نیستند، در این جامعه ازدواج های اجباری، خشونت های فیزیکی، تبادله زن با چهار پایان به عنوان یک فرهنگ قلم داد می شود و بسیاری ها باورمندانه و با توجیهات دینی به زن و حقوق آنها بی توجهی می نمایند.

چنین حرف ها ذهنم را بشدت مشغول نموده بود که با صحنه دیگر مواجه شدم، صحنه که از بیان آن خجالت می کشم ولی از آنجایی که تعهد کرده ام به تمام جوانب این داستان وفادار بمانم و بدون کاستی و فزونی اصل ماجرا برای خواننده گان بنویسم لاجرم ادامه می دهم .
در آیینه مقابلم که دیدم داماد سرمست از لحظات شیرین دامادی دست راستش را به گردن عروس انداخته او را به طرف خود می کشاند می خواست ببوسد ولی عروس که از خشم و نفرت چهره اش دود گشته بود با دست برسر و روی داماد میزد و صورتش را این طرف و آن طرف می برد گویا نمی خواست به شوی پیرش ماج بدهد ولی آقا داماد چنان برانگیخته شده بود و آتش شهوت از سر و صورت چروکیده اش می بارید که بی توجه به خشم و نفرت عروس اصرار داشت که او را ماچ نماید.

صحنه را که آن گونه دیدم مغزم دود کرد خواستم بی گویم، چرا او را می آزاری این جاه که جای این کارها نیست در خانه ات که رساندی همراهش خلوت کن. به تندی صورتم را طرف شان برگرداندم ولی قبل از آن که چیزی بی گویم داماد با عجله از دخترک فاصله گرفت و با نگاه تندی به من خیره شد، از جدیت او ترسیدم و هیچ نگفتم به رانندگی ام ادامه دادم.

چند ساعتی گذشت تا به شهر غزنی رسیدیم. داماد پیر که از خوش حالی در لباسش نمی گنجید و دهنش از خنده پیش نمی آمد خنده کنان از من خواست كه آنها را به قریه شان برسانم ولی گفت كه قبل از حرکت موتر را گل پوش می کند و مقداری برنج و روغن نیزخریداری می نماید.
در جاده بزازی غزنی مقابل یک دکان گل فروشی موترم را ایستاد نمودم. مرد گل ساز کتلاک نمونه ای اش را به داماد نشان داد تا یک نمونه آن را انتخاب کند ولی داماد برخلاف انتظار علیه او پرخاش کرد و کتلاک را به آن گوشه دكان انداخت، چهار حلقه گل گردن بر داشت دو حلقه اش را به دو چراغ پیش روی موتر و دو حلقه دیگرش را به دو بغل موتر آویزان کرد، سپس به قصد خرید برنج و روغن از ما فاصله گرفت. در این زمان من و عروس در داخل موتر تنها ماندیم فرصت شد تا حال او را جویا شوم اما قبل از آنکه من لب به سخن بگشایم عروس حرف زدن را شروع كرد، با لحن که بوی یاس و درماندگی می داد.
گفت: بیا در جان با این مردکه پیر چطور خاد کدوم ؟!

من که بیشتر از خودش به عجز و درماندگی او باورمند بودم گفتم: گپ که تا این جا رسیده دیگه کار خراب اس. دخترک بالحن جدی در جوابم گفت: نه کارم خراب نیس او تا هنوز همراه مه... حرفش را قورت كرد و از ادامه آن خجالت كشید. با خود گفتم این حرف عروس ساده دلی و بی آلایش او را نشاند می دهد.
پرسیدم: چرا ای مردكه پیر ره قبول کدی؟ در واکنش به این پرسشم نگاهش را از من برچید و به پایین خیره شد قطرات اشک روی گونه هایش غلتید با دست راستش چادرش را که در آن لحظه به دور گردنش حمایل بوداز لابلای گیسوان انبوهش کشید اشک هایش را پاک کرد و در حالیکه عقده شدید بیخ گلویش را می فشرد گفت: پدرم مره به سه لک افغانی فروخته. گریه امانش نمی داد دوباره اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: پدر نامردم حتی نماند که یک طوی سه یی شوم از قوم و خویش خود می ترسید که فردا کسی نه گویه فلانی دختر خود ره فروخته شب شیرنی کد صبح که شد دستم ره به دست شوی پیرم داد. او این حرف ها را توام با ریزش اشک می گفت.

هنوز حرف های عروس تمام نشده بود که سر و کله داماد پیر پیدا شد گفتم: او نه آقا داماد آمد. تا این را گفتم دخترک به چالاکی چادرش را به سر کشید و خود را جمع نمود. با خود گفتم طفلک چی قدر از او می ترسد.

پیر مرد همراه مرد حمّال مواد خریداری شده را در صندوق عقبی موتر جابجا کردند به محض که در جایش نشست با لحن آمرانه گفت: حرکت کن!.
پس از حرکت از شهر غزنی تقریبا دو ساعت دیگر راندم تا به قریه داماد رسیدیم، لازم نخواهد بود که نام آن قریه را برای تان بیاورم چون که این گونه اتفاقات در کشور ما به این قریه و آن قریه خلاصه نمی شود بلکه تا حد قلمرو فرهنگ جامعه ما تعمیم دارد.

جریان برخورد دو امباق ها
بعد از دو ساعت راندن در امتداد جاده های خاکی بالاخره در قریه داماد رسیدیم، اوضاع قریه کاملا عادی به نظر می رسید گویا مردم از آمدن عروس اطلاع نداشتند از وسط قریه گذشتیم کسی به استقبال عروس و داماد نیامدند. داماد که از خوشحالی صدایش می غرّید صدا زده گفت: استاذ برو پیش برو خانه ما از قریه بیرون اس در پای آن تپه كه در پشت قریه قرار دارد. این را می گفت و با دستش نیز اشاره می کرد.

قریه را که گذراندیم چند اتاق گلی یک منزله پای تپه که در حدود دو کیلومتر از قریه فاصله داشت نمایان شد. بچه های خردسال مقابل آن سرگرم بازی بودند. چند راس گوسفند آن طرف تر مشغول چرا بودند، یکی از اطفال که بعدا معلوم شد پسر داماد است با دیدن موتر به طرف خانه خیز برداشت. تصور كردم كه او رفت تا از آمدن پدرش خبر دهد و از مادر ش مژدگانی بستاند.

با توقف موتر در پیش خانه بچه ها در اطراف آن جمع شدند تعدادشان به یازده طفل می رسید با خود گفتم زن قبلی حاجی نیز باید جوان باشد، شاید هم تازه عروس زن شماره سوم حاجی باشد والا این همه طفل از یک زن امكان ندارد.

هنوز عروس و داماد از موتر پایین نشده بودند که زن میان سال که جامه بلند در تن داشت و چهره اش کاملا مستور و پوشیده بود از خانه بیرون آمد، او بسیار خوشحال به نظر می رسید طور که مایه تعجب من شده بود ولی بعدا معلوم شد که بیچاره تا همان لحظه از آمدن تازه عروس اطلاع نداشت.
عروس و داماد از موتر پایین شدند و دست به دست هم به طرف خانه حرکت نمودند، در این زمان یک مرتبه صحنه عوض شد آن زن به جای خوشحالی شروع کرد به گریه کردن، همراه ظرف که در دست داشت دولک می زد و گریه می کرد طوری سوز ناگ می گریست تو گویی که عزیزش مرده باشد، گریه های آن زن داماد را به خشم وا داشت، با عصبیت دست عروس را رها کرد دوید به طرف کود هیزم که در چند قدمی اش قرار داشت، چوب را که به اندازه ی دسته بیل بود برداشت و با تندی به طرف آن زن دوید و او پا به فرار گذاشت.

این صحنه برایم خیلی درد آور بود دیدم که زن در جامعه ما کاملا مقهور مردش است که از خشم مردش می هراسد و پا به فرار می گذارد. از جهت دیگر آن صحنه مرا به یاد بازی گرگ و میش انداخت که در آوان کودکی بازی می کردیم با این تفاوت که در آن موقع ما کودکانه بازی می کردیم ولی حالا می بینم که روابط زنا شویی در جامعه ما بهتر از بازی گرگ میش نیست.

خواننده گرامی وقتی که به جزییات این ماجرا پی بردی و از دختر فروشی اطلاع یافتی، وقتی که آمار کلان خود سوزی و خشونت های فیزیکی را از طریق رسانه ها شنیدی و اطلاع یافتی که در فلان شهر افغانستان زن توسط مردش مثله شده است و در شهر دیگر زنی با چهار پا تبادله شده است آن وقت اذعان خواهی کرد که در چنین جامعه "هن لباس الکم و انتم لباس الهن" جایگاه ندارد و فمینسم این جامعه فمینیسم گرگ و میش است.



محمد حسین رحیمی


این خبر را به اشتراک بگذارید
نظرات بینندگان:

>>>   بسیار درد آور است.
نجمی

>>>   درایور عزیز !
اگر یک مقدار غیرت افغانی داشتی فورآ به پولیس اطلاع میدادی و دخترک معصوم را ازشر آن مردم هواس باز نجات میدادی.

>>>   اين هم يك جز از فرهنگ افغاني ما است كه به آن افتخار مي كنيم خداكند كه غربي ها فرهنگ مارا از بين نبرند

>>>   بسيار درد آور داستان است
مسافر

>>>   راننده بیچاره چی ملامن است خود دختر نکاح را قبول کرده

>>>   بسیار درد آور بود اما افرین به نویسنده عزیز که اینقدر املا و ادبیات خوب دارد

>>>   کسانی که دختر دارند باید از خدا وپیغمبر پروا کنند و دخترشان را به خاطر پیسه به نا اهل نسپارند ؛ بسیار درد آور است سرنوشت همشیره ما
تشکر ازنویسنده و افغانپیپر برای اطلاع رسانی دقیقشان

>>>   راننده بیچاره خوب کارکرده چون آ لان جوانان همه موتاداست

>>>   اقای رحیمی داستان خوبی بود

>>>   دریور نامرد بود باید این دختر را فرار میداد اگر من بجای این دریور میبودم هرگز اجازه نمیدادم که این پیر مرد به این اندازه ظلم کند اگر به قیمت جانم هم تمام میشد این دختر را ازین حالت نجات میدادم وبه یک جوان مانند خودش ازدواجش را میکردم

>>>   آیی که گفتی این هم جزو فرهنگ افغانی ماست وبه آن افتخار میکنی شاید این قبیل کار ها فرهنگ شما افغان ها باشد ولی اقوام غیر افغان هزاره و تاجیک و ترکمن و ازبک و بلوچ هیچ گاه این اعمال را در فرهنگ خود ندارند و به همین افتخار میکنند


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است