تاریخ انتشار: ۱۹:۴۵ ۱۳۹۹/۳/۸ | کد خبر: 163566 | منبع: | پرینت |
خدا بیامرزدش؛ با وی در سفری، که در پیوند به کنگره(سمپوزیم)ی جهانی امام اعظم رحمتالله علیه در کشور تاجیکستان بود، همسفر بودم. در آن کنگرهی پژوهشی جهانی عالمان، فقیهان و پژوهشگران دینی ۵۰ کشور جهان دعوت شده بودند. از از کشور ما و از استان بلخ، من، عبدالوهاب مجیر و استاد فهیم انوری با نوشتن مقالههایی در این کنگره دعوت بودیم. موضوع این کنگره بیشتر گفتوگو در پیوند به تساهل، مدارا و خردورزی در مذهب امام ابوحنیفه، معروف به امام اعظم بود که هریک از اشتراککنندهگان در محور همین موضوع نوشتههای پژوهشی و تحلیلی خویش را در حضور همهگان میخواندند و پس از آن نقد و بررسی میشد. این کنگره حدود هفت روز دوام داشت. نشست رسمی کنگره در کاخ سامانیان برگزار شده بود و وعدههای غذایی چاشت و شب پس از گشتوگذار در جایهای متفاوت و دیدنی آن کشور تهیه میشدند؛ البته صبحانهی ما در هوتل ملی تاجیکستان، که جای خواب ما نیز در آنجا بود، فراهم میشد.
یکی از روزها نان چاشتها را در درهی زیبا و سرسبز درزاب، در کاخ رییسجمهوری آن کشور، که خودش نیز حضور داشت، صرف کردیم. دقیقن بالای پلی که از زیر آن دریا میگذشت و حوالی آن سرشار از گلوگیاه و درخت و طراوت بود.
بیشترینه اشتراککنندهگان این کنگره، عالمان دین و متنفذان این زمینه بودند و تنها ما تافتهی جدا بافته در میان آنان بودیم. از عالمان دینی و یکی از نویسندهگان کشور ما، که در آن کنگره دعوت شده بودند، و به یاد من مانده، تنها مرحوم صبغتالله مجددی، محمود جعفری و همین بزرگوار (مولوی قیامالدین کشاف) بودند. استاد صادق عصیان نیز، که در دوشنبه برنامهی کارشناسی ارشد خود را پیش میبرد، در آنجا به جمع ما پیوسته بود.
یکی از روزها در شهر دوشنبه با بسهای بسیار ویژه، که تنها برای مهمانان اختصاص داشتند، میخواستیم جایی برای تفریح و سیاحت برویم. ما سه تن بیشتر در چوکیهای پسین بس، که خلوتتر بودند، مینشستیم. از اینکه ما سه تن بودیم و کرسیهای بس دونفره بودند. استاد انوری و مجیر در یک چوکی نشستند؛ استاد عصیان هم در چوکیهای پیش با بزرگان نشسته بودند. من در یکی از چوکیها تنها ماندم. چند دقیقهیی گذشت که آقای کشاف دیرتر از همه آمدند و در پهلوی من، که خالی بود نشستند. بس ما از قضا نزدیک ایستگاه بسهای شهری توقف کرده بود. در این فاصله دختبانوی زیبا و جوان تاجیکی، که دامن نیمتنه پوشیده بود و تَنبان هم نداشت و به مصطلح ما «مینیژوپ» پوشیده بود، بالای چوکی ایستگاه منتظر بس نشسته بود. و ما، اهل پژوهش و عالم دین و فقیهان مذهبی همه به آن بانو خیره شده بودیم. حالت و شیوهی پوشش جامهی او و زیباییاش برای هممیهنان مهمان ما قابل توجه بود و همه بیشتر به پاهای برهنه و برفین او چشم دوخته بودند و رویا میدیدند.
گفتنی است که در بسهای دیگر و بس ما نیز شماری از مهمانان کشورهای دیگر نیز بودند؛ اما برای آنان حضور آن بانو در آنجا یک امر عادی بود و کسی از آن جمع به او خیره نمیشد، جز ما. در این هنگام من، ضمن نگاه گذرا به آن بانو در درون بس به همه نگاهی انداختم و دیدم افرادی، که در سیتهای سمت راست نشسته اند همه چشم شده اند و به آن بانو خیره شده اند. به همین گونه زنجیرهی نگاهم را کشیده به پهلویم به آقای کشاف دزدیده نگاه کردم، دیدم که ایشان نیز بیشتر از دیگران غرق نگاه آن بانو استند. منتظر ماندم تا کمی تمرکز و دقت شان از آن بانو کم شد. گستاخانه و جسورانه از ایشان پرسیدم: جناب مولوی صاحب آیا دیدن به زن نامحرم از نگاه دینی و شرعی گناه ندارد؟
آقای کشاف پس از کمی درنگ با وارخطایی گفتند: اگر منظور تان دیدن من باشد، من به نفرت به سوی او میدیدم تا گناهم کم شود و گناه او زیاد.
ایشان هنگامی، که این جملهی خود را میگفتند، لحن گفتار شان تند بود؛ به ویژه بر عبارات بهنفرت بسیار فشار آوایی وارد کردند. من با شنیدن آن پاسخ ایشان با گفتن عبارت «بسیار خوب» خاموش شدم؛ اما به دل با خود گفتم: خوب است که در توجیه دینی مولوی صیب یک راه گنجشکک باز شده و میشود نگاههای دزدانه، بدوی و غیراخلاقی خود را توجیه دینی کرد.
این یکی از خاطرههای جالب آن سفر بود.
باور بامیک
>>> خاطره ی جالب ولی بیان بی وقت!
>>> طرف قبله نشسته اما میگوید آن طرف قبله نیست طرف شمال است !
>>> کشاف رفت و وعده دیدار به قیامت.
دیده شود که من جایم کجا خواهد بود ، هرچند نمبر کسب کرده ام صفر است اگر منفی نباشد.
تنها امید رحمت الهی است.
کشاف صاحب تا جاییکه من دیده و شنیده ام همیشه گل سر سبد بوده هم در دوران ظاهر و داود و هم در دوران هجرت در پاکستان و هم دوران ملا عمر و هم دوران طلایی اخیر.
خداوند خودش میداند و کارش مگر فکر نکنم سخن حق را در مقابل سلطان جابر بر زبان آورده باشد.
و بیعت با ملا عمر شاید یک سهو فقهی بوده و هم کاسه شدن با کرزی و غنی ممکن به خاطر کسب صواب بوده.
خداوند همه ما را ببخشد به شمول کشاف صاحب.
>>> راستی کشاف بمرد؟! بیچاره شصت سال در خدمت حکومت ها بود اگر خدا اورا ببخشد من که یک روزهم با حکومت ها نبودم انشالله امید وار بخشایش حق هستم
کهنه دوزدر خیر خانه
>>> کشاف برفت و کشف نشد راز زندگی
>>> جناب مولوی کشاف شیخ البطن و الاموال مانند هم قبیله اش مولوی شینواری (که از چلی گری خودرا تااخرین نردبان قدرت رساند) تمامی عمر در خدمت دربار و مداح امرا بود.
ممکن است این به کسانی چون ایشان برخاسته از یک حیات قبیلوی که عظمت و مقام شامخ عالم را در خدمت شکم و پول فدا میکنند درست باشد. زیرا قبیله گرایان چه عالم دین و چه سیاستمدار تنها یک هدف دارند که آن منافع قبیله است با انباشتن ثروت و حصول قدرت.
به قبیله گرایان چپ و راست بودن و سرخ و سبز و سیاه و سپید بودن وسیله ایست رسیدن به هدف مقدس قبیله. به همین دلیل است که یگانه گروه نژادی که دران کمونست و اسلامگرا و دیموکرات و فاشست و طالب و تروریست و انتحاری همه اختلافات ظاهری را کنار گذاشته بازهم سر در یک آخور میگذارند همین قبیله گرایان اند و بس.
وقتی می بینیم که اسماعیل یون فاشست و ستانکزی و جنرال طاقت کمونست و کلبدین اسلام گرا و احدی و غنی احمدزی دیموکرات و کرزی قبیله گرا همه از تاریکترین و مزدورترین و جاهلترین و جنابت کار ترین گروهی بنام طالب دفاع میکنند؛ پس نزد قبیله گران هیچ طرز تفکر و ایدیولوژی دیگر ارزش ندارد جز ارزش قبیله. ورنه هر انسان آزادمنش دیگر به ایدیولوژی پذیرفته خویش پابند و استوار باقی میماند.
این ایدیولوژی قبیله از یک نگاه شاید از عملی ترین ایدیولوژی ها باشد. چه تجربه ثابت ساخت که تمامی ایدیولوژی ها در یک برهه زمانی از بین رفتند و بت های شان شکسته شد جز ایدیولوژی و بت قبیله؛ و شاید این بزرگترین کشف جناب کشاف در عمر یک قرنه اش بوده باشد.
با این دید قبیلوی به جناب کشاف مهم نبود تا از شان عالم بودن کاسته و به مدح ولی نعمتان عمر را سپری کند.
هفت دهه مداحی و کاسه لیسی دربارها از ظاهرشاه تا غنی بابا به وی نوعی غرور کاذبی نیز نصیب کرده بود؛ جنابشان مانند پیشوای معبد هامون فکر میکرد که فرعون های هر عصر برای بقای خویش به وی نیاز دارند.
برخلاف پیشوایان وعلمای نامدار چهان اسلام هیچگاهی در مقابل فرعون های زمان خویش سر بندگی خم نکردند؛ داستان حضرت امام اعظم ابوحنیفه رحمت الله علیه و سایر امامان را تاریخ گواه است که چگونه راهی زندان شدند و زیر چوب خلفای وقت جان دادند؛اما هرگز سرسپردگی درگاه سلطان را نپذیرفتند. امام بزرگ احمد غزالی در مورد علمای درباری چه نکو فرموده اند:
«« مگس بر نجاست آدمی نکوتر از عالم بر درگاه سلطان»»
حالا میدانید که جناب کشاف چگونه عمر طولانی ننگینی را زیست.
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است