هفت پرده تا تاریکی
 
تاریخ انتشار:   ۲۱:۳۹    ۱۴۰۰/۹/۱۷ کد خبر: 169208 منبع: پرینت

پرده‌ی اول؛
شنبه بیستم نوامبر است. پشت میز اتاق نشسته‌ام و یادداشتی را می‌خوانم اما انگار مِه رقیقی جلوی دیدم را گرفته و کلمه‌ها واضح نیستند. شاید به خاطر کثیفی شیشه‌های عینک باشد. بلند می‌شوم و آن سوی اتاق می‌روم. با دستمال شیشه‌ها را پاک می‌کنم و پشت میز برمی‌گردم. نه. فرقی نکرده‌است. کلمه‌ها سر جای‌شان نیستند و با حرکت چشم روی صفحه جابه‌جا می‌شوند. احتمالاً چشم‌هایم ضعیف‌تر از قبل‌ شده‌‌باشند. حالا چند روز شده که نمی‌توانم اطرافم را درست ببینم و شاید باید عینک تازه‌ای بخرم. نزدیک‌ترین عینک‌فروشی سه ایستگاه اتوبوس آن‌سوتر است و زود می‌رسم. زبان ترکی نمی‌دانم اما پیداست که صاحب مغازه‌ می‌گوید معاینه‌ی چشم‌ انجام نمی‌دهد و باید بروم شفاخانه. من در منطقه‌ی آسیایی استانبول زندگی می‌کنم – جایی بین کارتال و پندیک – و خیلی کم پیش می‌آید این طرف‌ها کسی انگلیسی بلد باشد. بیرون از خانه تلفن و اینترنت ندارم و راه ارتباطم با مردم به میانجی چشم و لبخند است. به زبان اشاره می‌پرسم آیا شفاخانه‌ای این اطراف هست؟ مغازه‌دار نام شفاخانه‌ای را می‌برد و با دست انتهای بلوار را نشان می‌دهد. چند بار نام شفاخانه را می‌گویم تا از حفظ شوم. کیزیلای. کیزیلای. از انتهای بلوار چند خیابان را بالا و پایین می‌روم و حالا در شفاخانه‌ی کیزیلای کارتال در راهروی بخش چشم‌پزشکی نشسته‌ام. به جز من یک بچه‌ی پنج-شش ساله با مادرش این‌جا هستند. پسر سربه‌هوا و هوش‌یاری‌ست و از پشت عینک باهم قایم‌موشک‌ بازی می‌کنیم. بعد از آن‌ها نوبتم می‌شود. دکتر مرد نیک‌خویی‌ست و چیزهایی به انگلیسی می‌داند. معذرت می‌خواهم که ترکی یاد ندارم و می‌گویم احتمالاً چشم‌هایم ضعیف‌تر شده‌باشند. نور سفیدی به چشم‌ها می‌تاباند و تصاویری را از پشت لنز دستگاه می‌بیند. این کار را با دستگاه دیگری تکرار می‌کند. انگار که یکهو اتفاقی می‌افتد. دکتر ابروهایش را بالا برده و بدنش روی صندلی ماسیده‌است. سکوتی به چهار گوشه‌ی اتاق آمده‌‌. با احتیاط می‌پرسم چیزی شده آقای دکتر؟ با صدایی که دلشوره در آن پیداست می‌گوید «متأسفانه شبکیه‌ی چشم راست شما جدا شده‌است آقا. باید خیلی زود جراحی کنید وگرنه چشم‌تان را از دست می‌دهید.»

پرده‌ی دوم؛
دوشنبه بیست‌ودوم نوامبر است. دیروز به سه شفاخانه‌ی دیگر سر زده‌ام اما آخر هفته‌ی ترکیه بود و پزشک‌ها نبودند. مثل این‌که موضوع جدی‌ست و هر آن امکان دارد چشمم را از دست بدهم. لباس پوشیده‌ام و سوی شفاخانه‌ی‌ حصار در محله‌ی عمرانیه می‌روم. استانبول هشت برابر کابل است و از این‌جا تا عمرانیه یک ساعت و نیم راه. نام مسیرهایی را که باید بروم پشت کتابی می‌نویسم. از یونس تا اسکودار با قطار مرمره؛ از آن‌جا تا چخماق با متروی شماره‌ی پنج؛ از آن‌جا خیابان دکترفاضل یک کیلومتر پیاده به سمت شمال. در طول مسیر زمین را نگاه می‌کنم تا فشار کمتری به چشم‌ها بیاید. بینایی‌ چشم راستم حالا کمتر از شنبه عصر است. انگار که پرده‌ی سیاهی به آرامی جلوی آن کشیده می‌شود. یاد ده‌مزنگ افتاده‌ام؛ از گربه‌های کابل که او هم یک چشم نداشت و چند ماه هم‌بازی سهراب بود. راستی حال ده‌مزنگ و سهراب چه‌طور است این روزها؟ پیش از چاشت به کلینیک حصار می‌رسم. این‌جا نزدیک‌تر به منطقه‌ی اروپایی‌ست و پیشِ دروازه‌ی ورودی جایی را برای مراجعان خارجی جور کرده‌اند. دختر زیبارویی این‌جاست که انگلیسی می‌داند و مسئول ترجمه برای خارجی‌ها. می‌گوید باید چند ساعت منتظر بمانم تا نوبتم ‌شود. عکسی از پزشک را دیشب روی اینترنت دیده‌ام. می‌دانم که پروفسور است و متولد سال نوزده‌چهل‌وهشت. اتاقش آن سوی راهرو است. هر مراجعی را که از اتاقش بیرون می‌آید تا پیش دروازه مشایعت می‌کند و با دستی روی سینه برای او سلامتی می‌خواهد. مرد فروتن و وارسته‌ای است. خیالم جمع است که جای درستی آمده‌ام. معاینه‌ام می‌کند و‌ به کمک مترجم می‌گوید که چشم چپ هم نیاز به عمل دارد. مرام و منشی دارد که خبر از بلندنظری و گشوده‌دلی‌اش‌ می‌دهند. ساعتی بعد چشم چپ را با لیزر عمل می‌کند. پیشنهاد می‌کند که برای چشم راست شفاخانه‌ی دیگری پیدا کنم چون جراحی کار دارد و مهارت دیگری نیاز است. تأکید می‌کند که مسأله‌ای فوری‌ست. نمی‌توانم صورتش را به درستی ببینم اما موقع خداحافظی کششی سوی او دارم و همدیگر را بغل می‌کنیم. می‌گویم کاش بغل طولانی‌تری می‌بود. بعد از ترک افغانستان – آن سرزمین نور و امید – مدت‌ها بود این‌طور بغل نشده بودم.

پرده‌ی سوم؛
سه‌شنبه بیست‌وسوم نوامبر است. در کلینیک دکتری نشسته‌ام که می‌گویند بهترین جراح چشم در استانبول است و در امریکا و ایران هم او را می‌شناسند. کلینیک در منطقه‌ی ثروت‌مندی در شمال بخش اروپایی است. از چیدمان فضا و تعداد منشی‌ها و لباس مراجعان پیداست که جای متفاوتی‌ آمده‌ام. دو تلویزیون کلان در دو سوی راهروست و نقاشی‌هایی از آب‌رنگ به دیوارها. بیرون باران می‌بارد و آسمان ابری‌ست. احتمالاً جوان‌ترین مراجع بخش باشم و باید تا غروب منتظر بمانم. پیش از آن‌که دکتر را ببینم دو دست‌یارش در دو اتاق جدا شرح حال می‌گیرند. هر دو انگلیسی می‌دانند و چیزهایی را یادداشت می‌کنند. ساعت نزدیک پنج است که نوبتم می‌شود. دکتر مرد قدبلند و تنومندی‌ست که کت‌وشلوار سورمه‌ای پوشیده و کروات سبزی دارد. موهایش را از ته تراشیده و انگلیسی را به لهجه‌ی نیویورک صحبت می‌کند. شاید شصت سال داشته‌باشد؛ شاید هم بیشتر. چانه‌ام را روی دستگاه می‌گذارم. در حالی که چشم‌هایم را از آن سوی دستگاه می‌بیند می‌پرسد آخرین باری که پیش چشم‌پزشک رفته‌ام کی بوده‌است. می‌گویم احتمالاً‌ هفت یا هشت سال پیش. می‌گوید «وضع چشم‌ت خوب نیست. باید زودتر می‌آمدی‌.» توی دلم خالی می‌شود. ماکِتی را از روی میزش برمی‌دارد و با کلمه‌هایی که معنی‌شان را نمی‌دانم چیزهایی درباره‌ی انحنای چشم و بافت شبکیه می‌گوید. اضافه می‌کند که اخیراً مقاله‌ای دراین‌باره در یک ژورنال معتبر پزشکی چاپ کرده‌است. به نظرم حرف عجیبی‌ می‌رسد. برای مراجعی که «وضعیت خوبی ندارد» احتمالاً‌ اهمیتی نداشته‌باشد که او جایی مقاله‌ چاپ کرده‌است. می‌پرسم به نظرتان چه باید کرد؟ می‌گوید که جراحیِ پیچیده‌ای نیاز است و از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آيد. به نظرم آدم پول‌دوستی‌ست. چیزی در رفتارش است که صادقانه نیست. شبیه تاجری است که لباس پزشکان را پوشیده‌باشد. می‌پرسم شما خودتان وقت دارید؟ می‌گوید سرش خیلی شلوغ است اما شاید بتواند «استثنایی قائل شود» و پنج‌شنبه – یعنی پس‌فردا – عمل را انجام دهد. از هزینه‌‌ی عمل سؤال می‌کنم. می‌گوید اگر چند دقیقه‌ بیرون منتظر باشم منشی برایم توضیح می‌دهد. از اتاق بیرون می‌آیم. هنوز باران می‌بارد و شیشه‌ها خیس است. پیرمردی تنها آن سوی راهرو نشسته و با دل‌واپسی بیرون را نگاه می‌کند. یکی از منشی‌ها صدایم می‌زند. پیش میز می‌روم. جمع‌وتفریقی با ماشین‌حساب می‌کند و می‌گوید «آقای دکتر گفتند تا فردا ظهر صد و ده ‌هزار لیر به حساب‌شان بریزید. ممکن است یک یا دو روز هم بستری شوید. حساب شفاخانه از حساب جراحی جدا است.»

پرده‌ی چهارم؛
چهارشنبه بیست و چهارم نوامبر است. دیشب را تا صبح نخوابیده‌ام. هر چند دقیقه بیدار شده‌ام و به تاریکی اتاق زل زده‌ام و مطمئن نبوده‌ام که چشم راستم می‌بیند یا نه. دوباره یاد ده‌مزنگ افتاده‌ام. گربه‌ی یک‌چشمِ کابل. او هم چشم راست نداشت. اگر دوباره همدیگر را ملاقات کنیم حتماً حرف‌های تازه‌تری برای گفتن داریم. مثلاً من برایش از پزشکی در استانبول خواهم گفت که سلامت می‌فروخت در یک روز بارانی. احتمالاً‌ ده‌مزنگ هم قصه‌هایی از حویلی‌های خالی شده‌ی این روزهای کابل داشته‌باشد برای گفتن. شفاخانه‌ی دیگری پیدا کرده‌ام که نزدیک خانه است؛ دنیاگز؛ چند ایستگاه اتوبوس آن‌سوتر. جمله‌هایی‌ را از ترجمه‌ی گوگل از بر می‌کنم که به ترکی یاد داشته‌باشم. «ببخشید که نمی‌توانم سرم را بالا بیاورم.» «من نیاز به عمل جراحی دارم.» «آیا شما این‌جا جراحی می‌کنید؟» نُهِ صبح شده و در اتاق انتظار دنیاگز نشسته‌ام. به دشواری می‌توانم روبه‌رویم را ببینم و زمین را نگاه می‌کنم. روکش صندلی‌ای که روی آن نشسته‌ام پاره‌ است و کاشی‌های این سوی راهرو را تازه عوض کرده‌اند. خانمی با کفش پاشنه‌بلند سر می‌رسد و به انگلیسی خوش‌آمد می‌گوید. دامن مشکی‌‌ای پوشیده که تا سر زانوهایش است و روی زانوی راست‌ش جای کبودگی‌ست. از صدایش پیداست که در حالِ تمرینِ نقش تازه‌ای‌ست که در کلینیک برعهده گرفته و احساس راحتی نمی‌کند. می‌گویم چه خوب انگلیسی صحبت می‌کنید! سبک می‌شود و با هیجان چیزهایی به ترکی می‌گوید. من هم به فارسی جواب می‌دهم و باهم می‌خندیم. خانم دکتر از راه می‌رسد. انگلیسی می‌داند و به نظرش تلف کردن حتی یک ساعت دیگر به صلاح نیست. می‌پرسد آیا می‌خواهم همین امروز جراحی کنم؟ می‌گویم اگر امکانش باشد بله. صورتش را درست نمی‌بینم اما صدایش جان دارد و اعتمادبخش است. به کلینیک دیگری تلفن می‌کند. از بین کلمه‌ها «عاجل» را متوجه می‌شوم. چند بار می‌گوید بو عاجله. بو عاجله. تلفن را می‌گذارد و چیزی روی کاغذ می‌نویسد و کاغذ را دستم می‌دهد. آدرس شعبه‌ی دیگر دنیاگز است در منطقه‌ی سلطان‌بیلی. می‌گوید امشب چشمت را عمل می‌کنند. می‌پرسم آیا پزشک جراح را از نزدیک می‌شناسد؟ می‌گوید «مطمئن باش تو را به دست‌های درستی سپرده‌ام.»

پرده‌ی پنجم؛
ساعت نزدیک به هفت شب است. آزمایش خون داده‌ام و منتظر پزشک جراح هستم. به جز من فقط یک پرستار در بخش مانده‌‌. نام‌ش بُشرا ست. دختر بیست‌ودو ساله‌ی باهوشی‌ست که چشمان درشتی دارد و یک سال است این‌جا کار می‌کند. موهای مشکی‌اش را از پشت بسته و انگشتری به دست چپ‌ دارد که هدیه‌ی نامزدش است. آن‌سوتر روی صندلی نشسته و اگر بخواهد جمله‌ای طولانی به انگلیسی بگوید از اینترنت کمک می‌گیرد. احتمالاً به خاطر من در شفاخانه مانده‌‌باشد. از او چند کلمه‌ ترکی یاد گرفته‌ام. اصلان، فیل، زورافه، کِدی، کوش، کِلِبِک، کوپِک. سه تای اول با فارسی مشترک است. هر بار که می‌خواهد کلمه‌ها را تکرار کنم با آن سه ‌تا شروع می‌کنم و او هیجان‌زده می‌شود و آفِرین می‌گوید. حیوان مورد علاقه‌اش کلبک/پروانه است و شوقی دارد وقتی پیش می‌آید تا گوشواره‌‌اش را که به شکل پروانه است نشانم بدهد. پزشک جراح می‌رسد. معذرت می‌خواهد که در ترافیک مانده‌است. چهره‌اش را نمی‌بینم اما از کفش‌های واکس‌زده‌اش پیداست که مردِ میان‌سالِ خوش‌پوشی‌ست. پیش‌تر درباره‌ی او از بشرا پرسیده‌ام و احساس خوبی نسبت به او دارم. چشم‌هایم‌ را معاینه می‌کند و می‌گوید بهتر است همین امشب عمل کنیم. می‌پرسد آیا آماده هستم؟ می‌گویم به شما اعتماد دارم آقای دکتر. از اتاق بیرون می‌آییم و بشرا کالای سبز اتاق عمل را دستم می‌دهد و خداحافظی می‌کند. یک صندلی چرخ‌دار می‌آورند و چند دقیقه بعد روی تخت اتاق عمل دراز کشیده‌ام. پرستارهای اتاق چیزهایی به دست و سینه‌ام وصل می‌کنند. می‌پرسم ببخشید کسی این‌جا انگلیسی یاد دارد؟ انگار کسی انگلیسی نمی‌داند. می‌پرسم آیا من را بیهوش می‌کنید؟ پرستاری که بالای سرم است اَنِستیژا را می‌فهمد و می‌گوید لوکال انستیژاست. دکتر می‌رسد و می‌گوید اگر حین عمل دردی حس کردم به زبان بیاورم اما بدنم را تکان ندهم. نمی‌دانم جراحی چه مدت طول می‌کشد. یک ساعت. دو ساعت. شاید ساعت‌ها طول کشیده‌باشد. چشم راستم اما موقع عمل باز است و تصاویر خیره‌کننده‌ای‌‌ از این سو پیداست. تصاویر شگرف و خیره‌کننده‌ای‌. انگار آسمانِ شبِ بامیان است و کرور کرور ستاره‌ی درخشان‌‌‌ بر بلندای آن روشن و خاموش می‌شوند. رنگین‌کمانی از نور پیداست و شهاب‌‌سنگ‌هایی به رنگ سرخ و سفید که دو کرانه‌ی آسمان را مثل جاده‌ی بلند ملاغلام به همدیگر‌ وصل کرده‌اند. راستی از آن دریای زلال‌ چه‌خبر که هم‌پای پیاده‌روی‌های شبانه بود؟ از حسین جان دره‌ی فولادی و آن دخترک عطرفروشِ سرِ بازار چه‌‌طور؟ انگار که در خوابی عمیق هستم و زبانم در اختیارم نیست که می‌گوید «وه که چه زیباست این‌جا! وه که چه زیبا است.»

پرده‌ی ششم؛
پنجشنبه بیست و پنجم نوامبر است. کنار پنجره‌ی اتوبوسی نشسته‌ام که سوی کارتال می‌رود. دیشب را در شفاخانه بستری بودم و یک ساعت پیش مرخص شده‌ام. دکتر از عمل راضی بوده‌است. چشم راستم را پانسمان کرده‌اند و باید در ده روز آینده سرم را پایین نگه دارم. از اتوبوس که‌ بالا می‌شدم نزدیک بود زمین بخورم و پدر و دختری جای‌شان را در ردیف جلو به من داده‌اند. شرمنده شدم وقتی از جای‌شان بلند می‌شدند. تا کارتال یک ساعت راه است. چشمانم را بسته‌ام و از گرمای تن و عطر آدم‌هاست که می‌فهمم هر بار مسافر تازه‌ای کنارم می‌نشیند. صدای گریه‌ی کودکی از چند ردیف آن‌سوتر می‌آید. اگر چشمانم باز بود احتمالاً متوجه صدا نمی‌شدم. لذتی دارد گوش دادن به صدای آن کودک میان همهمه‌ی شهر. زیر و بمِ موسیقیاییِ جان‌داری در آوای اوست. زنی که احتمالاً‌ مادرش است می‌خواهد کودک را آرام کند. کودک اما آرام نمی‌شود. پیش خود می‌گویم اگر همه‌ی مسافران اتوبوس چشم‌های‌شان را می‌بستند و به صدای نوازش‌گرِ کودک گوش می‌دادند شاید دل‌های روشن‌تری می‌داشتیم؛ که سعادت چیزی جمعی‌ست. نزدیک خانه می‌رسم. این‌جا کافه‌ای‌ هست که خانمی در آن کار می‌کند که در این چند ماه به میانجی چشم‌های‌مان باهم دوست شده‌ایم. هم‌دلی می‌خواهم و وارد کافه می‌شوم. در این چند روز هم هم‌دلی می‌خواسته‌ام؛ هم‌دلی‌‌ای از راه لمس و پوست. سرم پایین است و نمی‌دانم آن خانم امروز آمده یا نه. پیش دروازه این‌ پا آن پا می‌کنم که یکهو صدایش از آن سوی کافه می‌آید. قلبم قوت می‌گیرد. نزدیک می‌آید و چیزی به ترکی می‌گوید. پیداست که نگران شده‌است. به فارسی می‌گویم اصلا جای نگرانی نیست. دست‌هایم را رقص‌کنان در هوا تکان می‌دهم و چرخی دور میز می‌زنم. از همان خنده‌های همیشگی سر می‌دهد و دستم را می‌گیرد می‌برد آن سوی کافه. انگشتانم از دست‌ش می‌لغزند. مردی آن‌جا نشسته‌‌است. مرد سرش را خم می‌کند تا همدیگر را ببینیم. چهل و چند ساله‌ ا‌ست و ریش‌های پرپشتِ سیاه و خاکستری دارد. به انگلیسی می‌پرسد شبکیه‌ات جدا شده‌است؟ می‌گویم شما از کجا می‌دانید؟ قصه می‌کند که شبکیه‌ی خودش تا حالا سه‌بار جدا شده و پنج بار جراحی کرده‌است. خانه‌اش در طبقه‌ی چهاردهم ساختمان روبه‌رویی‌ست. می‌گویم چه عجیب‌ که من و شما همسایه‌ایم و تجربه‌ی مشابهی داشته‌ایم. شماره‌اش را می‌دهد و می‌گوید اگر کاری داشتم تماس بگیرم. خانمِ کافه‌دار چند شیرینیِ تازه و دو پرتقال در پاکت می‌گذارد و دستم می‌دهد. چیزی از ایشان می‌خرم و باهم خداحافظی می‌کنیم. مهری در فضاست و نوری از چشم‌های مرد و زن می‌زند بیرون.

پرده‌ی آخر؛
چهارشنبه هشتم دسامبر است. چهارده‌ روز از جراحی گذشته. همان دو هفته پیش بود که وقتی خانه رسیدم صدایی روی تلگرام گذاشتم و آدم‌هایی که گوش کردند برایم موسیقی فرستادند؛ موسیقی‌هایی که با جان‌شان ارتباط برقرار می‌کرد. با اولافور آرنالدز آشنایم کردند؛ و با گوستاوو سانتائولالا و مرسده سوسا و آریانا ساوال. دوستانی پیام زده‌اند که مدت‌ها بود از ایشان خبری نداشتم و امید داده‌اند که دوباره چشم‌درچشم شویم. آدمی از ایران چیزی از زندگی خود برایم گفت که سبب شد شکل دیگری او را بفهمم و تجربه کنم. از رفیقی دل‌سرد بودم و برایش هدیه‌ای فرستادم آن سوی آب‌ها. انگار که وقتی چشم‌های آدمی بسته‌است جهان را بازتر و عمیق‌تر درک می‌کند؛ که در سیاهی و تاریکی وحدتی هست که در کثرت و رنگارنگی نیست. به تنهاییِ آدم‌های پابه‌سن‌گذاشته فکر کرده‌ام؛ آن‌هایی که اگر چشم‌شان از دست برود به اندازه‌ی منِ سی‌وچند ساله توجه نمی‌گیرند چون «پیر شده‌اند» و مرگ به ایشان نزدیک‌تر است. و نیز به مردمی که آب می‌خواستند برای زاینده‌رود و تاریکیِ ظلم به روشنیِ چشم‌شان راه بُرد. راه رفتن با سرِ پایین دعوتی به تماشای دیگرگونِ جهان است؛ دعوتی دوباره به خودشناسی‌‌. چشم که نباشد آدمی فرصت بیشتری دارد‌ به کاویدنِ جهانِ درون. دوباره یادم افتاده که تاریکی‌های عمیقی با من بوده‌است در زندگی. خودخواهی. غرور. رنجی که دادم آن دختر را در سال‌های دور. آن تاریکی‌ها هنوز با من‌اند و هر لحظه در مراجعه. با آن‌که دو هفته گذشته اما ترجیح می‌دهم سرم را بالا نیاورم موقع راه رفتن. که چشم‌هایم بسته بماند به جهان بیرون. «در آسمان‌ها نیابی مرا، بر عرش نیابی، در اندرون خود بینی، چه جای آسمان‌ها است و زمین‌ها؟» آن‌طور که شمس گفت. در کاویدنِ تاریکی‌است که نوری شاید باشد. لمسی شاید. لبخندی. آغوشی. که سفر به تاریکی‌‌ را پایانی نیست.

استانبول،
دسامبر ۲۰۲۱


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
هفت پرده
تاریکی
نظرات بینندگان:

>>>   بلی بلی فهمیدیم شما لسان انگریزی را بسیار بلد هستید اما در ترکیه صرف چند نفر بلد بودند و حتی داکتران و پروفسورها انگریزی یاد نداشتند
این خلاصه نوشته بود

>>>   ما به یک رنسانس محتاجیم.اما نه شبیه ان رنسانسی که در غرب اتفاق افتاد.
مانیاز به یک رنسانس در درون فامیل خود داریم
زنان نیمی ازجامعه را تشکیل میدهند
پس ای پدر خوب:
با دخترت و زنت مهربان باش!
به دخترت آزادی بده!( نه آن بی بندوباری غربی)
آزادی بده تا به مکتب برود!
آزادی بده همسرش را خود انتخاب کند!
آزادی بده تا در هرکجا گپ خود را بزند!
آزادی بده به مدارج عالی برسد!
آزادی بده تا در بازار کار نقش مفید داشته باشد!

این کار خودت( آزادی به زنان و دختران) بزرگترین مبارزه بالای طالبانی است که تفکراتشان ریشه در تحجر
وعقب گرد دارد.این کار شروع یک تحول بنیادین است که دشمن چرکستانی را با یک مبارزه منفی روبرو می کند.
باورکنید که این یکی از بهترین راهها برای شکست دادن وبه ذلت کشاندن این قوم ....است.


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است