تاریخ انتشار: ۱۰:۳۸ ۱۴۰۰/۱۱/۱۲ | کد خبر: 169625 | منبع: | پرینت |
طالبان که آمدند سراغممان، با همسر و کودکم در خانهی یکی از اقارب نزدیک شوهرم بودم. اما گویا ط تعقیبمان کرده بودند. در کوچه چند ایلکس ط ایستاده بود. میزبانان که فهمیدند که ما تحت تعقیبایم، ترسیدند. شاید از جانشان یا شاید نیز از نانشان… هر چه بود از ما خواستند خانهشان را ترک کنیم. نیمه شب من و کودکان و همسرم را از خانه بیرون میکشیدند. باور نمیکردم! شاید غافلگیر شده بودم. شاید شناخت و انتظارم از آنان بی هیچ مقدمهای و به یکباره در هم شکسته بود! انگار یکباره نقابها و پردهها برافتاده بود و همه به اصلشان برگشته بودند… هر چه بود من نمیخواستم با ان مواجه شوم؛ اما چرا باید در برابر تصمیمشان مقاومت میکردم و نمیپذیرفتم؟ چرا زیر بار این واقعیت نمیرفتم که «داغ ننگ» مقاومت یک زن در برابر طالبان را هر کسی بر نمیتابد؟ انگار نیرویی در من هنوز مثل لحظات حضور در خیابان زنده بود و نمیخواست بپذیرد مبارز و مبارزه در برابر لشکر خصم در این جامعه یک انگ است! هنوز حسی مهارنشدنی در من بیدار بود و نمیگذاشت بپذیرم که به خاطر جنس مبارزهام با من مثل یک «جزامی» رفتار شود. آن شب سیاه، آنچه بسیار سنگین و گران تمام شد، بیپناهیمان در زمهریر زمستان یا حتا تلخی تحقیر بیرون انداخته شدن از سوی خویشاوندان نبود؛ انسانزدایی علنی و سلب کرامتمان بود. یک باره انگار از هر ارج و منزلتی تهی شده باشیم. انگار زباله شده باشیم. زبالههایی که سزاوار نفرت و بیزاری و بیرون راندناند. تجربهی خشونت آن شب که از هتاکی و توهین لفظی شروع شد و به خشونت فیزیکی و تنبیه بدنی شدید رسید، درکام از معنای «خشونت» و «خصم» را از بنیان در من منقلب کرد. حالا البته میدانم که آن شب، فهم چیزهای زیادی در من فرو ریخت و از نو کشف شد. مفاهیمی چون حقیقت، همدلی، انسانیت و… آن شب همه در متنی دیگر رنگ و معنایی دیگر یافت. اما ایمان داشتم آنچه در نیمه شب زمهریز زمستان در محکمهای صحرایی با رسوایی و تحقیر به خاطرش مجازات میشدم، مبارزه برای تسری حق و حقیقت است. این در آن لحظات کمی آرامام میکرد. ولی تلخ این بود که آن شب و در خانهی آن خویشاوند، برای نخستین بار معنی کلمهی «جبر»، «ناتوانی» و «درماندگی» را تا مغز استخوان شناختم و اندوختم. مجموعهی درهم تنیدهای از ترس، خشم و عزم را همزمان در سر و دستم تجربه میکردم. شاید چون نخستین بود که با اراده و اقدام به حذف بی واسطه مواجهه بودم. یا شاید چون اولین رویاروییها مستقیم با زوال اخلاق بود. هر چه بود، تمام جهانام را یکسر ویران و آباد کرد. منی را که همواره از رنج رویارویی با پلشتی به دور بودم. چون امتیاز این را داشتم که در کانون یک خانواده بافرهنگ و آزادی خواه پرورش بیابم. غافل ازینکه اینجا در سطحی کلان دهههاست همه چیز به واسطهی جنگ و جنون به تقلا برای بقا تقلیل یافته. اینجا جنگل است و قانون حیات وحش و حیوانات وحشی و درنده در آن حاکم است: این قانون نانوشته که هر چه درندهتر، بهتر!
آن شب به جرم مبارزهی سیاسی و دادخواهی جمعی، از سوی طالبان که در کوچه در جستجویمان بودند از سوی خویشاوندان میزبان، جلوی همسر و فرزندانام تحقیر و مجازات شدم. راستاش حالا اعتراف میکنم که کنار آمدن و تهنشین کردن این همه جهل و نادانی کار سادهیی نیست. اما همزمان میدانم بخشی از مبارزه با هیولا و هیولاصفتی در این دوران باید این باشد که خود مومنانه یک انسان باقی بمانم. انسانی که خود بدل به ضد خود و یک هیولا نشود. آری! قبل از هر چیز انگیزهی این مبارزه رستگاری شخصیست. من و امثال من در برابر این وضعیت میرزمام تا کماکان یک انسان باقی بمانم. و در ساحت جمعی به عنوان یک فرد برای عدالت و انسانیت همهی مردم میجنگم.
حالا در اولین مجال فراغت از آن چند شبانهروز سیاه، دریافتهام که این راه در سرآغاز است!
سرمنزل، چشماندازیست که سرچشمههایش زوال نمییابد و به پایان نمیرسد. تازه به مفهوم و منظرهای تازهای از مبارزه رسیدهام. قدرت عجیبی یافتهام. وقتی به خودم یادآوری میکنم : من توانستهام در برابر طالبان این سیاهترین نیروی دوران، که همهی دنیا را با اعمال خشونت، ارعاب و وحشت به زانو در آورده و فریب داده؛ چشم در چشم بایستم و هنوز استوار بمانم؛ یعنی من، یک زن، به موقعیتی رسیده که افسار و اختیار سرنوشت خود و همسرنوشتهایش را از استبداد بازستانده. ازین جهت، خط من و همرزمان من با مدعیانی که سرنوشت مردمام را معامله کردهاند یکی نیست. زنانی چون من دشمن اصلی و سیاسی آنانیست که انگل وار از شریانهای نحیف کالبد این سرزمین سوخته و مردم به خاک نشستهاش سالها مکیدند و فربه شدند. پشت میز تریبونهای سیاست جهان و رسانههایشان خویش را نمایندگان خودخواندهی ما نامیدند. همانان که بارها بی شرمانه با دشمن من و مردم من، گرد یک میز نشستهاند و بیاعتنا به رقت و رنج جمعی ما به افق جاهطلبی تباری و طبقاتی خویش خیره ماندهاند!
این روزهای سراسر سیاه تا مغز استخوان میسوزم و درد میکشم. اما نه صرف برای خودم. و از نه روی ترس، تمیکن، میانمایگی و درماندگی. و یا تردید و تسلیم؟! هرگز! ما نسل تمناها و پروانههاییم. نسل رهایی و بیداری و ایستادگی. ما نسل نوی از زنانایم که در امتداد یک تاریخ مبارزهی خواهران خویش مجال محک یافته و قد راست کردهایم. قامت راست و راستین صدای ما را دیوار انقیاد هیچ حصار و زندانی خاموش نمی تواند. تاب خشم خروشِ رود کوهسار را مگر سدی دارد؟
ما برمیگردیم! از همانجا که بُردیدندمان جوانه میزنیم و دوباره میروییم. چرا که ما سربازان خط مقدم مصافِ تاریکی و نوریم! و «حماسه» نام دیگر ماست! این نسل، سری نترس و دل بزرگ دارد! گواه این داعیه نیز مصاف ما در زمین و میدان رزم است. تا اینجای کار، تنها جریان سیاسی مستقل و مقاومتی که طالبان را مهار زده و متوقف ساخته، من و هم سنگرانام است. چه باک اگر گلوی عدالتخواهی و شعار «نان، کار و آزادی» را اینبار و در این خط سر ببرند؛ ما از جایی دیگر و در میدان مصافی دیگر میروییم.
مبارزهی من و ما زلالتر و خروشانتر از آن است که مرعوب سلطهی سرکوب و ستم طالبانی شود. سیاهی و تباهی را همیشه پایانی است. من در این ظلمات سپیدهی روز رهایی را میبینم. از میان خون و خشونت و خدعه! سحر رسیدنی است و ما در افق روشن دوباره باز خواهیم گشت. شانه به شانه و دست به دست! به خط مقدس رزم مقدسمان باز خواهیم گشت.
در این چند روز دشوار و ناگوار، به ایدهها و آرمانهایی ازین جنس ایمان آوردهام: آن چه تو را نابود نکند قویتر میکند! این ایده نه در تئوری که در عمل ثابت شد. همان دقایق که مثل یک چریک، نیمه شب با دوبچه از حصارها و بامها و دیوار همسایهها بالا میرفتم. درست مثل یک مبارز از هزار توی امید و ترس و تردید میگذشتم تا از پنج تلاشی طالبان گذشته و به خانهی آن خویشاوند رسیدم. طعم گزنده و تلخی که آنجا چشیدم در متن واقعیت مهیبی که در آن شب دریافتم همه و همه از من یک مبارز راستین ساخته است.
این تجربهها هر قدر گزنده و فرساینده، از من شعلهی آتشی ساخته که روزی دشمن را در لهیب قهرش میسوزاند..
خانم م، معنای اسم من هم روشنایی و فروزندگیست، هم شعلههای سرکش آتش! من در این چند روز به درک روشنی از خود، رسالت خود و معنای واقعی زندگی خود رسیدهام.
در این دم که این سطور را برای شما مینویسم بیصبرانه گوش به زنگم تا تمامی همسنگران و دوستان مبارزم رها شوند و به مکانی امن برسند. تا دوباره به صف مبارزهمان بازگردیم. زیرا ما را ازین راه گریزی نیست. روزی بر لشکر جهل، یأس، خصم و ستم استیلا مییابیم. گواه این مدعا، اتفاق تاریخی رهبری ما زنان در خط مقدم رزم است. نتیجهی این مصاف هر چه باشد، در متنِ تاریخ نسل ما، ما برندهایم. مقاومت ما نظم و نظام بنیانهای یک جامعهی پدر مردسالار را بر هم زده! و این نوید یک انقلاب است! رخنهای بر بدنهی جانسخت سنت است. این رخنهگری، خود یک پیروزیست.
در پایان، ممنون شما و همهی کسانیام که این روزها به این صدا پژواک میبخشند. ممنون لطف و محبت تان هستم. روزهای خوب و روشن در راهاند!
با احترام و به امید آزادی
«رها» از خط مقدم رزم
>>> در جنگ میوند در مقابل انگلیس ها، ملالی چنین یک شعر نوشته بود:
که په میوند کی شهید نشوی.
ره به د ملالی زیزنتون رییسه مقرر شومه.
>>> خداوند به همرایت و به همراه تان باد.
این شب سیاه و این سیطره ظلمت هم میگذرد .
قهرمان ها از دل سختی ها بیرون میشوند و رو سپید های درگاه خدا انسان های مقاوم و متوکل به خدا و مومن به رسالت انسانی هستند.
تسلیم شدن و ذوب شدن در کوره جهالت طالبی هنر نیست بلکه هنر زدودن پرده ظلمت طالبانی و رهبری جامعه به سوی خورشید آزادی است.
سر تان سلامت و راه تان پر رهرو باد.
>>> خانم رها:
داستانت که در حقیقت یک افسانه بود دیگر نه به درد خودت ونه به درد دیگر شکست خوررده ها میخورد، برای ابد ذانشاءالله چانس را از دست دادید. برابر۲۰ سال از تمام امکانانات کشور استفاده کردید تمام پست های خورد وبزرگ حکومتی را در دست داشتید. تمام منابع کشور را تاراج کردید.سرای شهزاده را دو دفعه چور کردید، بازار های طلا فروشی را به تاراج بردید، اولاد پولدداران را اختطاف ننموودید، زمینهای دولتی را غصب و ببلند منزل اباد کرددید، به امریکایی هاتن تنفروشی کردید تا ااز بگرام برایتان پروژه بگیریید، معاشات مامورین واردو ملی را دزدی کردید وتنها از بابت خریداری پششقل که ضرورت چمن وززارت داخله بود پنج لک دالر را زار و تیر کردید و حدوودیک ملیون اافغاانن ازاده را یا خود تتاان ویا هم توسط اششغالگران صصلین کشتتیدو بدترازین دین وایمان تانرا به اشغغالگران فروختیید وبرخلاف نص قران انها را دوست خطاب کردید خلص جنایاتی را انجام دادید که در تاریخ بشر بی نظیر است. ولی هنوز هم دم از انقللاب ومقاومت میزنید. خانم رها که فکر میکنم از جمله همکاران ماویست قهرمان مولی هم استی. دیگر دیر شده است هر چیز را از دست داده اید موقف دینی، ملی، نظامی، اجتماععیی وسیاسسی را از دست داده اید. باداران اشغالگر تان اکنون در سدد بلاک کردن وتصرف کردن دارایی های سران دززد صفت تان است چرا برای ایشان کاری مثمر کرده نتوانستید بلکه ابروی ایشان را بردید .خلص کلام برو یک کار وغریبی دیگر پیدا کن این درگاه روزی برایت برای ابد بسته شده است.
>>> قامتت استوار باد خواهر مبارز!
که از دیو و دد نهراسیدید و به آرزوی انسانیت و انسان بودن به مبارزات پیگیر ادامه میدهید.
امیدوارم روزی پرتو آفتاب پرمهر بر ظلمات وحشت و بربریت بدرخشدو شما مبارزان چون لاله های آزاد سر از تاریکی ها سر برون آورید و جهانی از زیبایی و آزادگی را تجربه کنید.
مراد بدخشی
>>> خواهر عزیز،
استوار باشی! این روزها نیز می گذرد و سیاهی خاکستر به روی افراط گرایان، قومگرایان و دیوصفتانی که امروز هلهله پیروزی سر می دهند، می ماند. در طول تاریخ مبارزانی مثل شما همیشه سربلند و محبوب بودند.
به شما خواهران خوب افتخار می کنیم!
مریم رحیمی
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است