تاریخ انتشار: ۰۹:۱۵ ۱۴۰۲/۸/۷ | کد خبر: 174281 | منبع: |
پرینت
![]() |
سفر به سرزمین یخزده و بکر واخان تجربه بس زیبا، آموزنده و همچنان تاسفبار بود. آنچه در حواشی این سفر تجربه کردم، شاید درس بزرگتر از کلاسهای درسی داشت. آنچه از این سفر برای همیشه در ذهنم حک شده، زیبایی و طبیعت افسونکننده، کوههای برفی در تابستان و رود روان، فرهنگ و زبان اصیل، مهربانی، صداقت، زیبایی و خوشقلبی زنان همراه با دردها و بیچارهگی این زنان است. کوههای بلند، آبشارهای جاری و رود بزرگ آمو برای دقایقی روحم را میربود و فراموش میکردم که من در قلمروی زندهگی میکنم که دردهای مردمش با زیبایی طبیعت آن برابر و گاهی فراتر از آن است. در یکی از گشتزنیهایم با نیکبخت، دختری که همراهیام میکرد، با سپردن روحم به آب برای دقایقی به دریا خیره شدم و تا به نیکبخت نگاهم را چرخاندم، با لبخند ملیح گفت: «فکر کنم دریا ره خوش داری.» با ذوقزدهگی گفتم البته، کی دریا را خوش ندارد؟ نیکبخت آه کشید و گفت: «من! این (اشاره به دریا) دریا نیست، قاتل چندین دختر است.»
نخستینبارم بود که چشمم محرومیتهای عمیقتر از محرومیت زنان شهر و حتا شهرستانم را میدید و گوشهایم روایتهای دردناکتر را میشنید. درد زنان شهرهای کشور در یک دیگ جوشیده و طعم همسان دارد؛ منتها از زنان اینجا با حرارت و تندی بیشتر. واخان جغرافیای دورافتادهای است که گاهی شاهان برای لذت بردن از طبیعت به آن سیر و سفر کردهاند. در سالهای گذشته نیز در اینجا قوانین خشکی تدوین شد که هیچ ربطی به جغرافیا و احوال مردمش نداشت. مردم واخان از دولت فقط نامش را شنیدهاند و از بیرق رنگش را دیدهاند. زنان واخان از سیاست و دولتداری چیزی نمیدانند. عدهای از آنان جز همان یازده سال مکتب درس دیگری نخواندهاند. اما یک چیز را بهخوبی درک میکنند و آن این که تغییر قانون و دولت چیست؟ از نیکبخت میخواهم ناگفتههایش را بیان کند. او میگوید: «ماهبیگم (نام مستعار) از شروع مکتب تا صنف یازدهم همکلاسیام بود. قد نهچندان بلند و صورت گرد و سفید داشت. گاهی سفیدهماه صدایش میکردم. اول نمره و تیزهوشترین دانشآموز مکتب روستا بود. آرزو داشت داکتر شود و در کلینیک روستایمان کار کند. هر سالی که میگذشت با شوق و اعتماد کامل میگفت: فقط چند سال مانده تا دیگران (داکتر ماهبیگم) صدایم کنند. البته خیال خلیدن خار در رویاهایش را نمیکرد.»
فروپاشی جمهوریت و تسلط دوباره گروه طالبان نقطه پایانی بر رویاهای زندهگی ماهبیگم میگذارد. بسان همیشه، بیرق تازه به مردم واخان فرستاده میشود و اینگونه، خبر شروع حاکمیت جدید را به مردم میرسانند. اما تنها تغییر نظام نبود؛ این بار قوانین صادر شده تلخکامیهای زیادی را با خود به همراه داشت. با بسته شدن مکتب، جمع بزرگ امیدوار پراکنده شد و هر کسی باید از اول زندهگی جدیدی برای خود ترسیم میکرد. نیکبخت در این مورد میگوید: «سال بعد وقتی خبر از باز شدن دروازههای مکتب شد، دوباره رفتیم تا دنبال رویای زخمخورده خود باشیم، ماهبیگم را تقریباً بعد از یک سال دیدم. حال و هوا و رخسار سفید و گلگون گوشتیاش تبدیل به یک تکه سفید رنگپریده شده بود. او نسبت به سال قبل چنان لاغر و تکیده به نطر میرسید که انگار ۱۰ سال از عمرش بیشتر زندهگی کرده است. در نظرم عجیب میآمد، با آنهم تلاش میکرد در صنف حاضر شده و درسها را با تمام قوت بیاموزد تا روزی داکتر شود. در آخرین سال تعلیمی با وصف نداشتن انگیزه و امیدی برای آینده – با این که میدیدم در یک سال چوکیهای زیادی در پهلوهایمان خالی شده، بهجای دختران دیروز عروسهای خردسال در کنارمان نشسته که جای حرفهای بلندپروازانه نگران طفل در بطنشان بودند. درس میخواندیم. یک روز از همصنفیهایم پرسیدم شوهرت اجازه داد مکتب بیایی؟ گفت بله. اما خانوادهاش راضی نیست. دیدم ماهبیگم در فکر فرو رفت. با لحن شوخیآمیز گفتم: چیست سفیدماه! نکند میخواهی عروسی کنی؟ پوزخند زد و بازهم مثل همیشه باانگیزه گفت: نه، اول داکتر میشم.»
جنب و جوش رفتن به مکتب دیر دوام نکرد. فرمان «تا امر ثانی» زندهگی همه دختران را در یک نقطه توقف داد. از نیکبخت میپرسم که آیا در این مدت رفتوآمد یا تماسی با ماهبیگم داشتی؟ با زهرخندی جواب میدهد: «تو واقعاً از اینجا هیچ چیزی ندیدی یا نشنیدی؟ اینجا شبکههای مخابراتی وجود ندارد و فاصله قریههای ما به حدی تفاوت بین شهرستانهای شماست، رفتوآمد موترها کم است و اگر موتری باشد هم باید ده هزار افغانی میداشتم تا یک بار او را میدیدم و میدانی که پول کاغذی حتا در جیب مردهای اینجا یافت نمیشود، چه رسد به من.» روزهای نیکبخت مثل همه دختران با کارهای روزمره و تکراری میگذشت، اما با این تفاوت که خانوادهاش برای او هر چیزی را که میخواست فراهم میکرد: «پدرم از شهر برایم کتاب میآورد و مادرم گلدوزی برایم یاد میداد تا بهجای حسرت مکتب چیزی یاد گرفته باشم.» روزها به همین شکل میگذرد تا این که یک صبح مردی به دروازه میکوبد. پدر و مادر نیکبخت از خانه بیرون میشوند و حین برگشت بهجای پاسخ به سوال دخترشان به خانه دیگری میروند.
نیکبخت اینگونه قصه میکند: «پدرم میگفت که خبررسان آمده و میگه ماهبیگم مرده! مادر که از وجودم در کنارش خبر نداشت با جیغ بلندم تکان خورد و بغلم کرد. دیر فهمیدم چرا و چهگونه ماهبیگم مرد… وقتی داخل خانه ماهبیگم شدم، جمع بزرگی از زنان و مردان همسایه نشسته و به یاد او گریه میکردند. مادرش با ناله میگفت که آه دخترم چه کار کردی؟ دلت به جوانیات نسوخت؟ فکر نکردی بعد این کار مردم ما را لعنت میکنند؟ مادرش بلند گریه میکرد، زجه میزد، روی میدرید و گیسو میکَند.» جریان مرگ ماهبیگم را نیکبخت از دختر کاکای او میپرسد و او چنین تعریف میکند: «با بسته شدن مکاتب ماهبیگم مدام گریه میکرد. پدرش میخواست ازدواج ماهبیگم را با پسر عمهاش راه بیندازد؛ اما دختر رضایت نمیداد. با باز شدن مکتب او خوشحال بود که دیگر پدرش نخواهد گفت: مکتبی در کار نیست و برو پی بختت. دوباره جان گرفته بود و هر روز با بازکردن کتابهایش دوباره رویاپردازی میکرد.»
اما شادی و خوشحالی ماهبیگم دیر نپایید. مکاتب دوباره بسته شد و اصرار خانواده به ازدواجش از سر گرفته شد. دختر کاکای ماهبیگم میگوید: «صبح روز یکشنبه ماهبیگم خیلی خوشحال بود. بسترها را جمع کرد و جارو را با آب تر کرد و جاروی ترکرده را با آب بهروی من پاشید و بلند خندیده گفت: از صبح بهاریات لذت ببر دختر. رفت تا جارو کند و من از دل پر فریاد زدم: خدازده صبح واخان است. در ای سردی میخواهی از خنک بکشیم؟ گریه دیشبت یادت رفته، میبینم از خوشحالی بال کشیدی.» فقط خندید. بعد تمام کردن کار خانه، لباسهای تمیز کمرچین و بالاتنه گلدوزی وطنی تنش کرد و موهای بلند و پرپشتش را بافت. آخرین بار دیدم که موهای ریختهاش را از شانه جمع کرد و برد تا در زیر سبزههای مرغزار بکوبد (بهرسم بقای روح زن). من رفتم تا به پدر و کاکایم که مصروف آب دادن گندمها بودند چای ببرم. وقتی برگشتم خانه، نبود. فکر کردند خانه همسایه باشد. مادرش بیرون شد تا از پی ماهبیگم شود و او را برگرداند. وقتی برگشت همه روستا را زیرورو کرده و چیزی نیافته بود. با رنگ پریده و سخنهای بریده همه را بهخاطر پیداکردن دخترش عذر میکرد. همه بیرون شدیم و به دنبالش گشتیم. رفتم تا کاکایم را خبر کنم که کاری کند. گفت: ایلایی جلفباز از کار خانه گریخته است، تا شب پیدا میشه. یک سال است خود ره به دیوانهگی زده است. خانم کاکایم شروع کرد به نالیدن: کشت، حتماً به دریا رفته، بیکس شدم، دختر خشروم رفت. گفته بود که خسته شدم و از بدخلقی پدرم آخر این کار را میکنم. گفته بود که با او بچه عروسی نمیکنم. امان از دست ای مرد. آخی چند بار گفتم که دختر را به حال خودش بان.
پدر ماهبیگم به فکر این که دل مادر را آرام کرده باشد میگوید که نه این فکرها را نکن، همین نزدیکهاست، شاید خانه مامایش باشد. تا تصمیم گرفتیم بچه کاکایم را به قریه دیگر بفرستیم که بچه همسایه از راه رسید و جویای پریشانحالی ما شد. چیستی مساله را برایش گفتیم و بعد رستمبیک گفت: وقتی از آسیاب میآمدم او را نزدیک دریا دیدم. تنها بود. با شنیدن این گپ مادر ماهبیگم زمین میخورد.» دختر کاکای ماهبیگم ادامه جریان آن روز را چنین بیان میکند: «منتظر ماندیم تا خانم کاکایم به هوش بیاید. شب شد و ماهبیگم نیامد. دیگر همه از زنده بودنش دست شستیم. میدانستیم که مسیرش دریای پنج بود. شب ماه، ماهی بود که روشنیاش را به دل دریای پنج ریخته و موجهای آمو را خروشانتر کرده بود. این شب سحری نداشت. ناله جانکاه مادرش و سکوت سنگین کاکایم که شاید پشیمان از لجکردن با دخترش بود یا ترس از حرفهای نابهجای مردم در مورد دخترش که کشنده بود. منتطر ماندیم تا روز شود و سراغش بگردیم. صبح همه مردهای قریه بیرون شدند و قصد داشتند مسیر دریای آمو را از واخان تا اشکاشم و شغنان بگردند تا چیزی پیدا کنند؛ اما هنوز از واخان بیرون نشده بودند که مردم آن طرف آمو (تاجیکستان) جسد را در گوشهای از دریا پیدا کردند و تحویلمان دادند.»
با ختم قصه نیکبخت، گرمیای را در پشت دستم حس کردم، گرمی اشکی بود که از چشمهای نیکبخت میچکید. نمیدانم به یاد این دختر محکوم به زندان در جغرافیای سنتزده چهقدر اشک ریختم. بله، اشک ریختم و فقط همین. بهجز اشک ریختن و تسلی دادن به دختری که کنار دستم بود، کاری نمیتوانستم؛ دختری که دیگر امیدی برای آینده بهتر ندارد.
جهان اطراف ما و زندهگی تحت سلطه شر است، دردناکتر اما «پیشپاافتادهگی شر» در میان هموطنانم است. یک نمونه آن خودکشیهایی است که ریشه در سلطه حاکمان ددخو، هنجارهای اجتماعی و رویکردهای غلط خانوادهگی دارد. برای عده زیادی اینگونه مرگها «مساله» نیست، بلکه پدیدهای است عادی.
دختران در روستاهای دور همواره بیشتر از شهرنشینان به نسبت محیطی که در آن زندهگی میکنند زحمت میکشند، درد میبینند و از سیاستهای تبعیضآمیز قمه میخورند؛ اما شوربختانه هیچ مرهم و بیمارستانی برای بستن زخمهایشان ندارند. قمههای دردناک و تسمه ناشکن بر جان دختران واخانی از یک جهت نیست. سردی طبیعت، دوری از بازار، ستم دولتها، شلاق تبعیض مذهبی و جنسیتی، بینانی، شیانگاری و ازدواج اجباری همه باهم دست داده و از زنان قربانی میگیرند.
مریم بارزانس
هشت صبح
>>> واقعا چقدر دردناک است که چاره کار را در حذف وجودی خود ببیند و تنها چاره اش انتخاب این راه ناخوشایند باشد. افسوس بر زندگی زنان و دختران وطنم.
>>> این جابایدگفت زنده بادمرگ مرگ برزندهگی درمردن است آسوده گی ازدواجهایی اجباری دخترو پسراردورامیکند مجبوربرمرگ سواری
>>> خون این دختر جوان و ده ها و صد ها دختر دیگر که با نا امیدی جان شان را از دست دادند به گردن ملا هبت امیر الطالبین است.
خداوند قهار و منتقم خودش انتقام ماه بیگم و ماه بیگم ها را از قاتل و قاتلین اش بگیرد.
>>> و نکتب ما قدموا و اثارهم...ظلم هایی که بر سر زنان و دختران وطنمان میرود در سه سطح قابل بررسی است.سطح اول در خانواده است و به ویژه پدر خانواده .جامعه سنتی و شدیدا متعصب دینی افغانستان پر از پدرانی است با تعصب دینی که به نظر من جهالت دینی است.این پدران پوسته دین را میدانند و از مغز دین بی خبرند این بی خبری هم ناشی از سپردن عقل خود در اختیار ملاها و مولویهاست.هر انسان موظف است خودش مستقلانه در دین فکر کند و بیاندیشد و به قدرت تمیز خوب و بد و درست و نادرست برسد نه اینکه هرانچه اخوند و ملا گفت چشم و گوش بسته بپذیرد.
سطح دوم حاکمیت است که با استفاده از قوه قهریه و دستگاه تبلیغاتی خود درست و نادرست را انطور که خود میخواهد تعریف میکند نه انطور که حقیقتا است و جریان ستم بر طنان و دختران ما از بالا در سطح حکومت تا پایین در سطح خانواده جریان پیدا میکند.
سطح سوم کشورهای ذینفع در کشورما افغانستان است .این کشورها بدون در نظرداشت تغییر حکومت که ممکن است چه ظلم ها و ستمهایی بر زنان و دختران و کودکان و حق تحصیل و حق کار و حق ازادی انان وارد شود فقط به منافع کشور خود فکر میکنند و بر اساس ان مداخله میکنند.
دریای امو نیست که دختران مارا می بلعد.
>>> آنها اگر ازدواج اجباری میکند یک ازدواج حق دارد آن هم به صورت اسلامی افسوس بر شما که مانند بز رمه چوپان چهل تا بزغاله سوار تان میشود
>>> ازدواج هر شکلی که باشد باید به اساس شریعت اسلام باشد در غیر آن مانند این است که حیوانات باهم رابطه دارند مثلاَ یک حیوان ماده را چند صد حیوان نر سوار می شود پس حیوانات بسیار مترقی وآزاد هستند نظر به گفتار تعدادی از مردم آزادی خواه ما.
اریا
>>> من بااین نویشته موافقم در کشورمابیش از 80 در صد درین وضعیت است
>>> عجب ....هستی که حقوق انسانی زتان و دختران را فقط به یک ازدواج خلاصه می کنی امثال تو نه دین را فهمیده اند چون عقل ندارند و نه آدم اند ...
>>> شریعت اسلام در مورد ازدواج چه گفته؟؟؟
جناب آریا تشریح کنید.
البته شریعت اسلامی نه شریعت طالبانی.
>>> مریم بارزانس: فروپاشی جمهوریت و تسلط دوباره گروه طالبان نقطه پایانی بر رویاهای زندهگی ماهبیگم میگذارد.
مریم جان بداند که جمهوریت بیش از طالبان شما و امثال شما را بلعیده و به بازی گرفته است! امارت نتیجه جمهوریت است. در این کشور هر اتفاقی بیافتد دور از انتظار نیست
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است