تاریخ انتشار: ۲۱:۳۱ ۱۴۰۴/۳/۵ | کد خبر: 177353 | منبع: |
پرینت
![]() |
چندی است قلم در دستانم نمی گنجد و هوایم اصلن جمع نیست تا کوتاهه یی را سیاه کنم و بغض های در گلو خفته ام را کوتاهتر بیان کنم.
یخ های زنگ کرده دهن باز میکنند و شکستن هنجارش را میشنوم و در یک ظهر گرماگیر تابستان وقتی تنم را به سایه دیوارخفته در سکوت میسپارم و قدری آنطرفتر جویچه یی میبینم که رنگ آبی اش قرمز گشته ومرد زخم خورده یی میبینم که تلاش رسیدن به زنده ماندن را دارد.
و راه می افتم در امتداد کوچه مزدحم, کسی نامم را صدا میکند که برو فصل هجرت ها و گریز ها بدنبالت اند.
در مسیر راه نشانه هایی از انگشت پا های برهنه را پیگیر میشوم که در زمین خدا حک شده و ره بسوی فرود گاه فرار دارد.
لحظه یی بخود میآیم و میآندیشم که این خاک دیگر مال تو نیست و فاتحه آرامشت را امروز برای همیش خواندنی هستند.
فکر میکنم روزی، شکست و ریخت های جنگ و ویرانی کشور ترمیم خواهند شد, ولی غرور مردمی که امروز می شکند و زمینگیر میشود هرگز ایستادنی و بزرگ شدنی نخواهد بود.
هوای رابطه ام با زادگاهم کمرنگ میشود و از آدمها دلگیر تر از همیشه ام و اعتماد در من رنگ می بازد و از رنگین کمان زمانه و زمانه داران سخت اندوهگینم.
تشخیص کردن آدمها مرا به مسخره میگیرند و از آنانی که چون اسپ گادی سالها چشم بسته راه رفته اند سخت متنفرم.
با وزش تفت باد, تنم گرمتر میشود و عرق بی هویتی پیشانی ام را پر میکند و عارم میشود تا دستمالی را با این عرق پیشانی تر کنم.
اندیشه های غافل مرا فرا میگیرد و تنم را لمس میکند و نگاه خسته و کوفته هر زنده یی و هر خزنده یی را با خاطرات خودم تشبیه میکنم. در خود عیبی می بینم و خبر نابسامان رعشه درد را در ذهنم میکارم و از شهکاری باد مسموم میشوم.
دیگر صدای شوخی نی های دهکده ام مرا مست نمی سازد و طنین بیدار باش قافله در اندرون ذهنم شکسته و از آسمان خدا درین فصل ناتمام تموز ابر های سیاهی در حال کوچ و پریشانی اند.
ناگه اجاق خانه ام یادم میآید که مادرم بته میسوختاند و شوله می پخت و دود هوای دالان را پر میکرد و اشتهای با هم بودن در من بالا میگرفت.
و من این گرما را به التماس نخواسته ام و این رفتن و فرار را گدایی نکرده ام, در وصیت نامه ام بنگارید: از سرزمینم میروم, چون هر مومنی را که خواستند کافرش قلمداد میکنند.
حفیظ حازم
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است