تاریخ انتشار: ۱۰:۰۴ ۱۴۰۴/۵/۲۲ | کد خبر: 177792 | منبع: |
پرینت
![]() |
۱۵ آگست، برای خیلیها شاید فقط یک روز در تاریخ باشد یا شاید روز جشن. اما برای من ۱۵ آگست مثل خراشی است روی قلبم که هر سال تازه میشود. دخترکی بودم که در آن روز، معصومیتم شکسته شد، لبخندم گم شد و بخشی از وجودم از من گرفته شد و خاموش ماند. اصلاً یادم نیست هوا چگونه بود، آفتابی یا ابری. اما آنچه خوب به یاد دارم این است که بالهای پروازم گرفته شد و بار سنگین روی شانههایم نشست. آن روز دنیا برایم تنگ و تیره شده بود. از همه ترسیده بودم؛ نه صدا و خندهای را باور داشتم و نه آغوشی را امن میدیدم. صدایم در سینهام خفه شده بود.
۱۵ آگست نماد روزی است که من دیگر همان زینب سابق نبودم، بلکه قویتر از پیش شدم. هر سال این روز را زندهگی میکنم؛ نه برای فراموشی، بلکه برای یادآوری اینکه هنوز هستم، هنوز میجنگم و هنوز به آینده روشن ایمان دارم. ۱۵ آگست بود و من راه را گم کردم. نه در کوچه تاریک، نه میان جنگ و گلوله، بلکه در سایه نگاههایی که زن و دختر بودن را جرم میدانستند. در دنیایی که صدای دختران را با سکوت خفه میکردند.
من، دختری با کتابی در دست و رویایی در دل، از سر امتحان به خانه برگشتم؛ اما فردای آن روز دیگر مکتب نبود. دیگر دختری در کوچه و خیابان دیده نمیشد، صدایشان خاموش بود. من با چشمان پراشک به آیندهای نگاه میکردم که ناگهان ناپدید شده بود. اما هنوز این جا هستم؛ زندهام، نفس میکشم، و درونم نوری است که خاموش نمیشود. به روشنی ایمان دارم، حتی اگر دیوارها تیره باشند، حتا اگر پنجرهای نباشد، حتا اگر دری قفل باشد.
در ۱۵ آگست مرا از جهان گرفتند، اما نتوانستند روشنی را از درونم بگیرند. دختر بودن من، صدای خاموشنشده هزاران نسل است؛ روشن مثل آتش پنهانی که در دل خاکستر میسوزد. باز هم ۱۵ آگست بود، نه بهار بود و نه پاییز، اما هوایش بوی تغییر میداد. همان روزی بود که من، دختری از جنس هزار آرزو، در میان هیاهوی دنیا، در ازدحام نگاههایی که فقط میخواست بیفهمیدن ببیند، گم شدم. نه اینکه مسیر را اشتباه رفته باشم؛ نه! جهان، بیصدا راه را از زیر پایم برداشت.
صدا زدم، فریاد کشیدم، اشک ریختم، اما صدایم در میان صداهای جمعی گم شد. دختر بودنم شبیه باری شد که مدام باید ثابت میکردم: «من فقط یک جسم نیستم، من رویا هم دارم.»
۱۵ آگست، روزی که منِ دختر، راه درست را گم کردم؛ نه در خیابان تاریک، بلکه در نگاه تاریک، در ذهنیت پوسیده، در سکوتی که باید فریاد میزد. دستهای کوچکم نه قدرت جنگیدن داشت و نه مجالی برای رهایی. فقط قلبی بود که مدام میپرسید: آیا کسی مرا خواهد دید؟ نه فقط با چشم، بلکه با دل؟ میخواهم بگویم اگر کسی میشنود، اگر حتا یک دل هنوز برای حقیقت میتپد، بگوید که من فقط یک دختر نبودم، من رویا بودم، من نور بودم و من زندهگی بودم.
هنوز برای خیلیها ۱۵ آگست یک تاریخ است؛ اما برای من، روزی است که ناگهان از دنیا بیرون رانده شدم، نه با شمشیر، نه با گلوله، بلکه با سکوت. با درهای بسته مکتب و کورس، با کتابهایی که دیگر اجازه خواندنشان را نداشتم، با جهانی که صدایم را شنید اما فقط نگاهم کرد.
امروز اینجا، با صدای لرزان اما زنده، میگویم که هنوز هستم. زندهام و قلبم هنوز میتپد، نه با خشم، نه با انتقام، بلکه با چیز عمیقتر: فهم. من طالبان را دشمن نمیدانم، نه بهخاطر آنچه کردند، بلکه بهخاطر آنچه نمیدانند، چون کسی که از نور میترسد، خودش در تاریکی است. و تاریکی دشمن من نیست، تاریکی فقط جایی است که هنوز به نور نرسیده.
من آرزو دارم روزی برسد که نهتنها ما آزاد باشیم، بلکه آنها هم از زندان جهل آزاد شوند. زینب، دختری از سرزمین درد، شعر و شجاعت؛ از خاکی برخاستهام که آفتابش پشت ابرها پنهان شده، اما هنوز در دلش آتش امید میسوزد.
۱۵ آگست روزی بود که سایهها بر ما غلبه کردند، درها را بستند، صداها را خاموش کردند؛ اما نه ایمان ما را شکستند و نه رویاهایمان را خاموش توانستند. من، با چشمانی که از کودکی بیشتر اشک دیده تا نور، به آینده نگاه میکنم. نه با ترس، نه با نفرت، بلکه با ایمان عمیق که ما دختران، نه فقط بخشی از آینده افغانستانیم، بلکه قلب تپنده و صدای تغییر و ستون استوار فردایش هستیم.
چشم من، چشمی است که حتا در میان دود و ویرانی، رگهای نور را میبیند. طالبان شاید قدرت را در دست گرفته باشند، اما آینده در دست ماست. من باور دارم به خودم و به صدایم که شاید امروز لرزان باشد، اما فردا فریاد خواهد شد. به دستهایم که شاید امروز بسته باشد، اما روزی درهای بسته را خواهد گشود. افغانستان فردا با صدای ما شکل خواهد گرفت، با قدمهای ما، با اندیشههای ما و با دستانی که همدیگر را بلند میکنند، نه سرکوب.
اگر از من بپرسند آینده را چگونه میبینم، میگویم: روشن، آزاد. میگویم: سرزمینی که در آن دختران برای آموختن پنهان نشوند، بلکه با افتخار بدرخشند. من هنوز مینویسم، حتا اگر کسی نخواند. هنوز رویا میبینم، حتا اگر در خواب ممنوع باشد. و هنوز ایستادهام، با ایمان به روزی که دوباره مکتبها باز شوند، کتابهایمان خاک نخورند، و دنیا بفهمد: ما گم نشدیم؛ ما فقط در سکوت، خودمان را قویتر میکردیم.
زینب خورشید
8صبح
>>> زینب و زینب ها خورشید تابان فردای روشن این سرزمین هستند.
شب هرچند شب یلدا باشد اما ماندگار نیست و خورشید گرم آزادی بالاخره طلوع میکند و این ملت از این کابوس موجود رهایی پیدا میکنند.
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است